خانه به دوش

یک سال بلکم بیشتره که ما تصمیم جدی داشتیم برای بازسازی خونه مون که بعد 8 سال هزار تا عیب و ایراد پیدا کرده. نم دادن دیوار حموم, پوسیده شدن در سرویس های بهداشتی,ترک ها و خط و خش های متعدد دیوارها و در یک کلام از ریخت و قیافه افتادن خونه! چند ماه پیش که شازده ماشینشو عوض کرد, من کلی غر زدم که بازسازی خونه خیلی واجب تره و خونه مون داغونه و من آبروم می ره کسی بیاد خونه مون و این صحبت ها! که این غرها ادامه دار بود و هر چند وقت یک بار به طور دوره ای تکرار می شد, خصوصا وقتایی که بی حوصله بودم و دلم می خواست الکی به یه چیزی گیر بدم! تو ماه محرم و به خصوص بعد جور شدن سفر کربلام و رفتنم که معنویتم به شدت رفته بود بالا, فکر کردم این قدر نباید در بند ظواهر باشم و به جون همسرم غر بزنم و زندگی ارزش این حرفا رو نداره و همین که یه سقفی بالای سرمه و شوهر و بچه ام سالمن باید خدا رو شکر کنم و ... تصمیم گرفتم وقتی برگشتم دیگه حرفی در این مورد نزنم و بذارم شازده هر وقت خودش خواست انجام بده. اما شب قبل برگشتنم فهمیدم همسر گرامی در یک اقدام خودجوش و یهویی بازسازی رو شروع کرده و می خواسته تو این چند روزی که من نیستم کارو تموم کنه و منو سورپرایز, اما کار بیخ پیدا کرده و به خاطر پوسیدگی لوله ها مجبور به یه بنایی اساسی شده و خونه ای که من مثل دسته گل کرده بودم قبل رفتن, تبدیل به خرابه ای شده که حالا حالاها درست بشو نیست!

در نتیجه ما فعلا بی خانمان و خانه به دوشیم! چند روز اول خونه مامان شازده بودیم و بعد هم اومدم خونه مامانم. به شدت هم دلتنگ خونه مونم که معلوم نیست کارش کی به سرانجام برسه! دارم سعی می کنم دلمو به این خوش کنم که خونه مون قراره خیلی خوشگل بشه!!!



لپ تاپم به اینترنت این جا وصل نمی شه. دلم خوشه دو تا داداش دانشجوی مهندسی کامپیوتر دارم هیچ کاری نتونستن در این زمینه انجام بدن! اینه که سختمه نت اومدن. دلم می خواد یه پست از سفرم بنویسم نمی دونم کی حسش میاد!



پ.ن: یه مواقعی هست از فکرت می گذره اوضاع خیلی تو مایه های همه چی آرومه من چه قدر خوشبختمه, از این همه خوب بودن غیر عادی همه چی نگران می شی و می ترسی. بعد دقیقا همون موقع یهو یه ضد حالی می خوری که بفهمی نه این خبرا هم نیست! این دقیقا حال دیشب منه. نمی دونم به موضعی که الان دارم می گن سرخوشی و بی خیالی یا منطقی بودن؟! خدایا خودت به خیر بگذرون...


کربلایی گلی

این سفر بهترین سفر عمرم بود.  

به قطعات بهشت روی زمین خاکی پا گذاشتم و ناب ترین حس های دنیا در وجودم رخ داد.

با همراهی کاروان و همسفرها و هم اتاقی های بی نظیر که  از همراهیشون بسیار لذت بردم و کلی درس ازشون گرفتم.

برگشتم ولی دلم بدجور جا مونده...



بخوام بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذی می شه که نه من حوصله نوشتنش رو دارم نه شما حوصله خوندنش رو! انشاالله قسمت همه تون بشه.


پنج شنبه ساعت سه صبح رسیدم و تا حالا دسترسی به نت نداشتم.  اون جا به یاد همه تون بودم و به نیابت ازتون زیارت کردم. خدا قبول کنه.

بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...

محرم امسال فرق می کرد، دلم یه حال و هوای دیگه داشت، یه شور دیگه بود، هیچی نخواستم از امام جز معرفت و عشق بیشترشون و عاقبت به خیری... تو مجالس هر جا حرف زیارت کربلا شد هوایی شدم و خواستم به زودی قستم کنن. کربلای چهار سال پیش رو هم تو محرم ازشون گرفتم. اون سال سفت و سخت وایستادم و اول همه زیارت کربلا رو خواستم. این قدر زار زدم و خوندم "بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا..." که بالاخره دعوت کردن... بعدش که گل پسر اومد و پابندش شدم فکر کردم دیگه کی می شه که برم. حالا گل پسر بزرگ بشه، حالا فلان بشه، بهمان بشه. امسال اما دلم خیلی دلم می خواست دیدن دوباره اون ضریح شش گوشه رو، هر چند که فکر می کردم آرزوییه که طول می کشه برآورده شدنش... لطف و کرم امام حسین رو اما نباید فراموش کرد که عجیب من بی لیاقتو در برگرفته. فکر شم نمی کردم این جوری! که بریم مهمونی و دختر عمه و پسرعمه ها بگن که  سه شنبه با کاروان یکی از آشناها که تعریفشو زیاد شنیده بودم عازم کربلان و کاروانشون چند تا جای خالی داره و هر کی پاسپورتش آماده اس بیاد. منم یهو بگم مال من آماده اس و شازده هم بگه خوب برو و دل نگرانیام واسه گذاشتن گل پسرو بذارم کنار وقتی شازده می گه حالا که شرایط جوره و امام حسین طلبیده من و من نکن، گل پسر با من... هیچ فرصت تصمیم گیری نبود باید همون شبونه پول رو به حساب رییس کاروان می ریختیم و پاسپورت رو تحویلش می دادیم چون قرار بود فردا صبح زودش ویزا بگیرین و یه دستی انگار هلم داد و من هنوز باورم نمی شه صبح پس فردا عازمم... قربون این همه لطف و محبتت آقا...




انشالله
اون جا دعاگو و نایب الزیاره همه تون خواهم بود. شما دوستان وبلاگی جایگاه ویژه ای دارین! دعا کنین زیارتم با معرفت باشه و مقبول.

پست شام غریبان رو که نوشتم مریمی کامنت گذاشت:"حتما حاجتت رو می گیری. امام حسین مدیون کسی نمی مونه..." خیلی به دلم نشست. خجالت زده ام از این لطف بزرگ امام...


آموزش موفق

در واقع به من ثابت شده که گل پسر سه ساله من قدرت هایی داره که مادر 28 و اندی ساله اش نداره! نمونه اش این: من سال های طولانی با شازده سر این مساله که لباس هاشو به جالباسی آویزون کنه نه صندلی های ناهار خوری بحث داشتم که صد البته این بحث بی نتیجه بود و عاقبتی جز محکوم شدن من به غرغرویی و گیر دادن الکی نداشت! خصوصا که میز ناهار خوری ما دقیقا جلوی در ورودیه و لباس های آویزون شده به صندلی ها اصلا صحنه جالبی برای نمای ورودی خونه نیست! ولی دیگه این اواخر بی خیال شدم و خودم لباس هاشو می بردم تو اتاق به جالباسی می زدم. تا این که گل پسر هم این کارو یاد گرفت و جدیدا وقتی از بیرون میاد و لباساشو در میاره می ذاره رو صندلی! یه بار بهش گفتم:"نباید لباساتو بذاری این جا، خونه مون زشت می شه. ببر بذار تو کمدت" که ایشون هم فرمودن:"خوب باباجون هم لباساشو این جا می ذاره!" حرف حساب هم که جواب نداره! دیشب با هم از بیرون برگشتیم شازده لباساشو به صندلی آویزون کرد گل پسر هم! شازده گفت:"لباساتو ببر تو اتاقت!" گل پسر گفت:" لباسای شما که این جاست!" گفت:"خوب منم می برم تو اتاق!" و پدر و پسر با هم رفتن لباساشونو به جالباسی آویزون کردن و شازده آروم به من گفت:" دیگه باید حرف پسرمو گوش کنم و نمی شه لباسامو رو صندلی آویزون کنم!" گفتم :"الهی شکر که تو بالاخره فهمیدی صندلی جالباسی نیست! من که نتونستم بهت بفهمونم دست گل پسر درد نکنه که بهت یاد داد!"


این پست هم خنثی کننده اثر منفی پست قبلی روی دوستان بی بچه! بالاخره بچه داشتن همه اش که دردسر نیست. یه فوایدی هم داره. بله!

این روزهای من و گل پسر 3

خیلی زور داره هر جا که می خوای بری، بعد این که همه کاراتو می کنی و حاضر می شی، مجبور باشی ناز یه بچه سه ساله رو بکشی و ازش خواهش کنی که لباس بپوشه! اونم هی ادا در بیاره و بگه این لباسو نمی خوام و گیر بده که ضایع ترین لباسشو می خواد تنش کنه و لاغیر! هر چی هم بهش بگی فلان لباست قشنگه و بهمان لباست بده و اگه بپوشی زشت می شی با تحکم بگه "دلم می خواد زشت باشم!!!" یا "می خوام لخت بمونم!" بعد هم که مثلا تهدیدش می کنی اگه این لباستو نپوشی نمی برمت، خیلی ریلکس بگه:"اصلا من نمیام! خودتون برین. من تنهایی تو خونه می مونم!!!" اینه حال این روزای ما! یعنی من عزا می گیریم وقتی یه جا می خوام برم بس که این گل پسر قر میاد سر لباس پوشیدن و معمولا هم بعد کلی ناز کشیدن و قربون صدقه رفتن کار به دعوا می کشه! خوب صبر و تحمل منم حدی داره که متاسفانه این حد چندان هم بالا نیست! قبل محرم یه جا عروسی دعوت بودیم. من و شازده حاضر شدیم ولی این فسقل بچه هنوز حاضر نبود! یه دست لباس خوب که خودش هم دوستش داشت براش شسته و اتو کرده بودم ولی می گفت اینو نمی خوام و یه بلوز که به تنش کوچیک شده و لک هم بود از تو کمدش پیدا کرده بود و می گفت من فقط اینو می پوشم! من که حسابی جوش آورده بودم ولی با پادرمیونی شازده بالاخره حاضر شد یه پیرهن دیگه تنش کنه و آخرشم اونی که من می خواستم نپوشید! وقتی رسیدیم هر کی پرسید چرا دیر کردین گفتم تقصیر گل پسره!!! یه بار مراسم ختم تو سالن دعوت بودیم باز همین بساط رو درآورد. دیرمون هم شده بود و زیاد فرصت منت کشی نداشتیم! دیگه مجبور شدم به زور بشونمش تو بغلم و پاهامو دورش حلقه کنم و علی رغم مشت و لگد پرانی های شدید لباس تنش کنم! بعد هم دستاشو محکم بگیرم تا نتونه درشون بیاره!!! یه دفعه هم شازده عصبانی شد و بهش توپید که زود لباستو تنت کن. اخماشو کرد تو هم و گفت: "بابا جون برو تفنگ منو از تو اتاقم بیار می خوام بکشمت!!!" همه اینا به کنار تو همین دهه محرم می خواستیم بریم هیات، کلاه حصیری کابویی و عینک آفتابیشو گذاشته بود و هر چی گفتیم اینا رو نمی خواد بیاری قبول نکرد! ما هم دیدیم اگه بخوایم وقتمونو صرف راضی کردنش کنیم دیگه روضه تموم می شه با همون تیپ بردیمش! یه خانومه کنارم نشسته بود با دیدن گل پسر خنده اش گرفت! گفتم خانم این پسر من فکر کرده می خواد بیاد لب دریا نه مجلس روضه!

خداوندا صبر جمیل عنایت فرما!



شام غریبان

یازده سال پیش، محرم اولین سالی که مامان اینا تو خونه خودشون بودن، یکی از همسایه ها می گه کاش یه جا بود صبح ها می رفتیم زیارت عاشورا می خوندیم و مامان می گه خوب بیاین خونه ما. و این می شه سنگ بنای مراسمی که به عنایت امام حسین(ع) هر ساله پنج روز از دهه اول محرم تو منزل پدری برگزار می شه و هر سال پر رونق تر از سال قبل... 



این روزها ساکن خونه پدری بودم و خادم مجلس امام حسین به لطف و عنایت خودشون، که امیدوارم هیچ وقت این توفیق ازمون گرفته نشه. و چه قدر با برکت بود محرم امسال برای من...

عزاداری همه تون قبول. انشاالله که ما رو از دعای خیرتون فراموش نکرده باشین.