637

هوایی به این شدت سرد و گرفته و ابری، دو تا بچه سرماخورده و بی حال و همسری که از دیروز برای کار شهرستانه و تا چند روز آینده هم بر نمی گرده، حس و حال و حوصله ام رو برای انجام هر کاری گرفته! ژاکت به تن و پاپوش به پا چسبیدم به شوفاژ و تنها کار مثبتی که کردم، خرید و پخت شلغم برای بچه ها بوده!

تو این اوضاع شاید شروع یه بافتنی جدید خوب می شد اما تازه دیشب بافت یه پتوی نوزادی گوگولی رو تموم کردم، شستم و اتو کردم گذاشتم کنار تا تحویل صاحبش بدم. البته روزی که بافتنش رو شروع کردم صاحب نداشت و همین طوری چون از مدلش خوشم اومده بود رفتم سراغ بافتنش. کارش که از نیمه رد شد، عمه کوچیکه خواست برای سیسمونی دخترش که تازه باردار شده و منم تند و تیز تمومش کردم. حالا هم فقط دیدن فیلم و خوندن کتاب می خوام، اونم در حالت زیر پتو و چسبیده به شوفاژ!

شرایط  جدید کاری شازده  طوری شده که احتمالا نیمه اول هر هفته رو تهران نیست و باید سعی کنم با این مساله هم مثل باقی چیزها کنار بیام و بپذیرمش. دوست داشتم همه با هم می رفتیم یه شهر جدید، یه خونه جدید، برای یه کار جدید و کلا همه چی عوض می شد. نیاز مبرمی دارم به تغییر و تحول های درست و حسابی و حال خوب کن که اتفاق نمیافتن و امکانات به تحقق رسوندنشون هم نیست! اما شرایط فعلی یعنی بیشتر شدن کار و مسئولیت و تنهایی من! البته که امیدوارم خیر و برکت نهفته ای در این وضعیت باشه که به زودی برام آشکار بشه.

636

گل پسر رو رسونده بودم مدرسه و داشتم بر می گشتم خونه که  دیدم یه پیرزن داره دولا دولا و با عصا از گوشه خیابون راه می ره. آروم رفتم کنارش تا سوارش کنم و برسونمش. یه پیرزن توپولی سفید بلوری بود با کلی چین و چروک و از تمامی وجناتش فرتوتی می بارید! شیشه رو دادم پایین و گفتم: «مادرجون کجا می رین برسونمتون؟» وایستاد، نگاهی به من کرد و نفس نفس زنان و با ته لهجه لری گفت: «ممنون روله! می دانی؟ من خیلی ثروتمندم! قند دارم، چربی دارم. دکتر گفته هر روز باید راه برم. الانم دارم راه  می رم. ممنون!» بعد یه نگاه دقیقی به چهره ام کرد و پرسید: «تو بچه داری روله؟!» گفتم: «بله. دو تا!» با لبخند و لحن مهربونی گفت: «ها! خدا حفظشون کنه. من نازام. بچه ندارم. خدا بچه هاتو برات نگه داره. عاقبت به خیر و سفید بخت بشی الهی!» و این قدر اینو از ته دل گفت که دلم رو گرم کرد و حالم رو خوش!  گفتم: «ممنون مادر جان. برام دعا کن!» بعد هم خداحافظی کردیم و من لبخند بر لب رفتم به سمت خونه!


چند روز پیش هم بعد برداشتن خانوم کوچولو از مهد، رفته بودیم مسجد نزدیک مهد کودک که بعد نماز یه پیرزن ریزه میزه اومد جلوی من نشست و بعد قبول باشه گفتن، پرسید: «دخترم شما یه دختری شبیه خودت تو آشنا و فامیلتون سراغ نداری به من معرفی کنی برای پسرم بریم خواستگاری؟!» جواب دادم: «نه حاج خانم کسی رو سراغ ندارم.» یه نگاه حسرت باری بهم انداخت و گفت: «آخه من خیلی از شما خوشم اومده! دوست دارم یه دختر مثل شما عروسم بشه!!!» 

خلاصه دیگه وقتی مطمئن شد من کسی رو ندارم بهش معرفی کنم، با کلی دعای خیر بلند شد و رفت!


یعنی من هر روز یه دونه از این پیرزن گوگولی ها ببینم کل روزم ساخته می شه!

635

تمام عروسک های پولیشی خانم کوچولو رو از گوشه و کنار اتاقش، روی تختش و بالای کمد و اون پشت مشت ها، جمع کردم و ریختم جلوم. عروسکایی که بعضیاش مال سیسمونی گل پسر بوده و بعضی دیگه رو تو این سال ها هدیه گرفتن یا خریدیم. محبوب ترینشون یه خرس سفیده که  هدیه از پوشک گرفتنش بوده به انتخاب خودش، اسمش رو سوسال گذاشته، سوگلیشه و همیشه همراهشه.  بخشی از بقیه عروسک ها هم همیشه تو تختش حضور فعال دارن و مرتب باهاشون مهمون بازی و تولد بازی می کنه.

همه ی عروسک ها رو جمع کردم جلوم و نشستم به مرمت کردنشون! درزهای پاره شون رو دوختم. رد ماژیک رو با وایتکس از روشون پاک کردم و طی دو مرحله تو ماشین لباسشویی شستمشون.  بعد همه رو چیدم روی بند رخت فلزی جلوی پنجره و پرده رو کشیدم کنار تا حسابی بهشون آفتاب بخوره. 

داشتم فکر می کردم من تو کل دوران بچگیم سه تا عروسک داشتم. یکیش که عروسک زمان بچگی های مامانم بود که رسیده بود به من و خیلی دوستش داشتم. یکی دیگه اش یه عروسک پولیشی قرمز رنک با صورت پلاستیکی و هدیه ی تولد دو سالگیم بود که اسمش رو نازی گذاشته بودم و تو همون زمان بچگی پاره و خراب شد. یه عروسک هم داشتم از این مدلایی که شکل نوزاد بودن و پستونک داشتن و وقتی پستونکشون رو درمیاوردی گریه می کردن.  از این مدل عروسک دست دختر همسایه مامانیم دیده بودم و حسرت داشتنش افتاده بود به دلم! آرزوم بود یه دونه ازش داشته باشم و باهاش بازی کنم. پام رو کرده بودم تو یه کفش که از این عروسکا می خوام و کوتاه هم نیومدم و از اون جا که کلا بچه گیربده و سمجی نبودم با این که حدودا پنج ساله بودم کامل جریانش رو یادم مونده! تا این که بعد چند وقت اصرار من مامانیم به یه مناسبتی یکی برام گرفت. هر چند که چون مثل مال دختر همسایه جعبه خوشگل نداشت اولش خورد تو ذوقم، اما بعدش باهاش رفیق شدم و سال ها باهاش بازی کردم! این عروسک رو صحیح و سالم نگه داشته بودم و تو سیسمونی گل پسر گذاشتم ولی بعدها به شیوه ناجوانمردانه ای توسط گل پسر منهدم شد و کلی دلم از این بابت گرفت!

این هم از تفاوت های نسل دهه شصتی ها با دهه نودی هاست! من کلا سه تا عروسک داشتم که فقط  یکیش به میل و انتخاب خودم بود و سال ها نگهش داشتم، اون وقت خانوم کوچولو این قدر عروسک های مدل به مدل داره که به سختی می شه تو کمد جاشون داد! در نتیجه اون قدر که باید و شاید مراقبشون نیست. با ماژیک روشون خط می کشه و این طرف و اون طرف ولوشون می کنه!

 وقتایی که خانوم کوچولو عروسکاشو میاره و دورش می چینه و مشغول بازی باهاشون می شه، می شینم یه گوشه نگاهش می کنم و کیفور می شم! گاهی حسرت زمانی رو می خورم که خودم ساعت ها می نشستم و با همون چند تا عروسکم بدون هیچ دغدغه ای مشغول بازی می شدم...


634

امسال یکی از یلداهای متفاوت و شیرین و خوش زندگیم رو داشتم، در کنار چند دوست مهربون و نازنین تو یه ویلای جنگلی در مازندران. یه شب قبل از یلدا رفتیم به استقبال، هرچی میوه و خوراکی همراهمون داشتیم رو توی ظرف ها چیدیم و ظرف ها رو خوشگل و قشنگ کنار هم! گفتیم، خندیدیم ، مدل به مدل عکس گرفتیم، تا می تونستیم خوردیم و یه شب خاطره انگیز ساختیم! 

همسران و فرزندان رو که روونه رختخواب کردیم، تا نزدیکی صبح زیر لحاف نشستیم به حرف زدن، تعریف کردن از این طرف و اون طرف،  چای خوردن و خنده های غش غشی که می ترسیدیم بقیه رو بیدار کنه! 

و من چه قدر به این دور هم بودن و تغییر آب و هوا و حس و حالم نیاز داشتم و چه قدر امیدوارم که زمستونی که اومده بر خلاف پاییزی که رفته، برامون پر از روزهای قشنگ و حال خوش باشه!