766

قلمه های حسن یوسف ریشه داده رو برداشتم و بردم تو بالکن. یه گلدون پلاستیکی سفید متوسط برداشتم، داخلش خاک ریختم و قلمه ها رو کاشتم. قلمه هایی که بیشتر از یه ماه قبل از گلدونای خونه مامانی جدا کرده بودم و بعد از اون هم دیگه نشده بود بودم خونه اش. بهم زنگ بود که دلم براتون تنگ شده، حالا که دورهمی هامون دوباره کنسل شده خودمون بریم خونه شون و چند شب بعدش، تو یکی از شبایی که شازده تهران نبود بهش زنگ زده بودم که با بچه ها میایم دیدنش. کلی خوشحال شده بود و گفته بود برای شام بیایم و هر چی دوست داشته باشیم از بیرون برامون سفارش می ده. ناز بچه ها رو کشیده بودم که بدون نق زدن و بهانه حوصله سر رفتن گرفتن همراهم بیان! رسیده بودیم و دیدم مامانی مایه کتلت درست کرده و داره سیب زمینی خلالی سرخ می کنه. گفت فکر کرده غذای خونه بهتره تو این اوضاع! گفتم خودم کتلت ها رو سرخ می کنم و چادر و روسریم رو که آویزون کردم یه سره رفتم پای اجاق گاز! سیب زمینی های سرخ شده رو از تو ماهیتابه درآوردم و شروع کردم به درست کردن کتلت ها. مامانی روی یکی از صندلی های آشپزخونه نشسته بود و هم چنان ابراز خوشحالی می کرد از اومدنمون! مامانی عزیز و مهربونم... 
گلدون حسن یوسف های پر برگ سبز و بنفش رو با لبخند نگاه می کنم و دعا می کنم این یکی بعد از چند تا حسن یوسفی که آفت زدن و خشک شدن برام بمونه! یه جا تو پر نورترین قسمت پیشخون آشپزخونه کنار پتوس و کاکتوسم براش انتخاب می کنم و می ذارمش اون جا به امید این که خونه مون سبزتر باشه و دلمون آروم تر! 

765

حسرت و دلتنگی کم داریم تو این اوضاع وانفسا که اینستاگرام هم میاد و برای یادآوردی عکس سه سال پیش سفر مشهدم با دوستان جان رو که از بچه هامون تو حرم گرفتیم صاف می کنه تو چشمم؟! که دلم پر بکشه تا صحن آزادی، روبروی ضریح، دم غروب، با صدای نقاره ها... 
نکن این کارو با ما اینستا! ما نزده می رقصیم، نخونده گریه می کنیم!

764

صبح زود قبل ساعت ٧ بیدار بشم، چای بذارم، بساط صبحانه رو بچینم روی میز و کلی ناز بچه ها رو بکشم که از خواب بیدار بشن. با قیافه های خوابالو بشینن سر میز، لقمه براشون بگیرم و بشینم منتظر تا صبحانه خوردنشون تموم بشه، ظرف های خوراکی مدرسه شون رو پر کنم، لباش بپوشم و وسطش چند بار بگم بچه ها زودتر حاضر بشین. مقنعه خانم کوچولو رو سرش مرتب کنم و به گل پسر بگم یه شونه به موهاش بزنه. ده بار به ساعت نگاه کنم و بگم دیر شد راه بیافتین. تند تند از پله بیایم پایین، سوار ماشین بشیم و با سرعت رانندگی کنم تا بچه ها رو برسونم مدرسه، اول گل پسر و بعد خانوم کوچولو. راه بیافتم سمت باشگاه. دنبال جای پارک خوب بگردم، برم داخل رختکن لباس عوض کنم، کتونی بپوشم، قمقمه آب و ملافه ام رو بردارم و برم سمت دستگاه های بدنسازی. بیست دقیقه تردمیل، ده دقیقه اسکی فضایی، پانزده دقیقه دوچرخه ثابت... خسته و عرق کرده بعد دو ساعت ورزش کردن راه بیافتم سمت خونه. دوش بگیرم، ناهار آماده کنم، کارای خونه رو انجام بدم تا بعداز ظهر که باید برم دنبال بچه ها، اول خانوم کوچولو بعد گل پسر. بچه ها اصرار کنن که بریم پارک بزرگ نزدیک مدرسه گل پسر بازی کنن، کلی بحث کنن که بریم زمین بازی بالا یا پایین، من قول بگیرم که نیم ساعت بیشتر نشه و بریم سمت پارک. بچه ها تاب و سرسره سوار بشن، من گوشیم رو چک کنم و کتاب بخونم. چند بار بگم نیم ساعت تموم شد تا بالاخره بعد یک ساعت دل بکنن و راه بیافتیم سمت خونه. سر راه بریم فروشگاه که مایحتاج خونه رو بخریم. بچه ها دنبالم بیان تو فروشگاه، پاستیل ها و شکلات ها و بیسکوییت ها رو زیر و رو کنن و برای خودشون خوراکی بردارن، منم چیزای مورد نیاز دیگه رو و با کیسه های خرید برگردیم سمت خونه. سفره ناهار رو بیاندازم، غذا بکشم و بچه ها رو صدا بزنم که بیان. قربون صدقه خانوم کوچولو برم که غذاشو تموم کنه و برای گل پسر دوباره غذا بکشم. در حالی که خمیازه می کشم و چشمام رو هم میافته برم برای چرت بعدازظهر و قبلش کلی از بچه ها خواهش کنم که صدا نکنن و بشینن سر کارای مدرسه شون تا من بتونم یه کم بخوابم. چند بار از سر و صداشون بیدار بشم و از تو اتاق داد بزنم ساکت باشین. بعد از یه خواب نصفه نیمه بلند بشم، تکالیف بچه ها رو چک کنم و برم تو آشپزخونه برای درست کردن شام. قبل ساعت ٩ شب سفره‌ شام رو بیاندازم و بعد شام به بچه ها بگم سریع برین دستشویی، مسواک بزنین و برین بخوابین. چند بار تذکر بدم که ساعت خوابتون داره می گذره تا بالاخره حوالی ١٠ شب خوابشون ببره. خونه و آشپزخونه رو جمع و جور کنم، کارامو انجام بدم و خسته از یه روز تکراری مهیای خوابیدن بشم. بخوابم و صبح که بیدار میشم روزم همین شکلی باشه، طبق روال زندگی قبل از ۵ ماه پیشم، با همون روتین تکراری و بعضا خسته کننده ای که گاهی دلم می خواست ازش فرار کنم! با مدرسه و باشگاه و پارک و خرید بی استرس از فروشگاه، بدون ماسک و دستکش و الکل و حفظ فاصله با مردم، بی دغدغه مریض شدن. 
خدایا منو ببخش که به خاطر زندگی روتین دار تکراریم شاکرت نبودم! خدایا ما رو به روزای عادی مون برگردون، خدایا بلاها رو ازمون دور کن، خدایا... 

763

بعد از چندین ماه انتظار و مقابله با کلی مشکل و مساله و تأخیر بالاخره شازده کار جدیدش رو شروع کرده، کاری که مستلزم چند روز دوری از خونه در هفته اس. وضعیتی که دقیقا نمی دونم حس و حالم نسبت بهش چه جوریه! از یه طرف حس رهایی و داشتن وقت آزاد برای خودم، از یه طرف تنهایی و دلتنگی و سنگین شدن بار مسئولیت هام و از همه مهم تر فکر و خیال این که آینده این کار جدید به کجا می رسه و می تونه یه تکونی به زندگی مون بده یا نه؟! سخته که بعد شانزده سال زندگی مشترک وضعیت کاری شازده به خاطر بالا پایین شدن ها، گرفتاری ها، مشکلات و از نو شروع کردن ها هنوز به ثبات نرسیده! اونم تو این بلبشوی وحشتناک اقتصادی که همه مون رو بیچاره کرده!

762

صبح تازه بیدار شده و مشغول کش و قوس دادن بدنم بودنم که دو تایی اومدن تو اتاق، پریدن روی تخت و خزیدن تو بغلم! از هر دو طرف غرق بوسه ام کردن و کلی ابراز عشق! درست صبح همون روزی که شب قبلش به خودم قول داده بودم با انرژی و نشاط از خواب بیدار بشم، بی حوصلگی رو بذارم کنار و یه روز خوب بسازم! و روزی که این قدر قشنگ شروع بشه ناشکریه اگه قشنگ تمومش نکنی! پس به وضع ظاهرم می رسم و از به هم ریختگی درش میارم، می رم پیاده روی و سر راه چند تا چیز حال خوب کن برای خودم می خرم، یه شام خوشمزه می پزم، مدام لبخند می زنم و خدا رو شکر می کنم!


761

پیراهن خانوم کوچولو رو تموم کردم و فقط مونده پایین دامنش رو با نخ همرنگی که باید بخرم تو بذارم. خانوم کوچولو و شازده که برگشتن، لباس رو میارم و به خانوم کوچولو که از دیدنش خیلی ذوق زده شده می‌گم بپوشدش تا ببینم تو تنش چه طوریه. با کمک من پیراهن رو می پوشه، با هیجان می ره جلوی آینه و بعد شروع می کنه به چرخیدن! با لذت نگاهش می کنم، لذت از شوق و ذوقش و لذت از دیدن پیراهنی که این همه براش زحمت کشیدم و حالا به این قشنگی تو تنش نشسته...

درست تو همین لحظه تاریخی جناب شازده میاد وسط و با لب های کج و کوله می فرمایند: «لباسه واسه عروسی خوب نیست ها! مجلسی نیست!» من؟! خدمتشون عرض می کنم که دست دخترش رو بگیره و ببره مغازه هر لباسی که به نظرش شیک و مجلسی میاد رو براش بخره!!! و همه این ها رو در حالی عرض می کنم که سعی دارم از شدت عصبانیت فوران نکنم! در انتهای عرایضم این نکته رو هم اضافه می کنم که هر کسی نمی تونه ارزش کار دست و  هنر رو متوجه بشه!!!


760

جمعه بعدازظهره و خونه در سکوت دلچسبی فرو رفته. شازده با خواهرش برای خرید وسایل چوبی جهیزیه اش رفته بازار مبل، خانوم کوچولو هم باهاش رفته که بمونه خونه مادربزرگش، گل پسر مشغول بازی خودشه و من نشستم پای خیاطی! دیشب رفتم پارچه فروشی و یک متر کرپ حریر لیمویی گرفتم تا برای پیراهنی که خانوم کوچولو قراره ماه آینده تو عروسی عمه اش بپوشه_ان شاءالله_ دامن بدوزم، بالا تنه پیراهن رو هم قبلا با قلاب بافتم. دامن و آسترش رو مدل تمام کلوش بریدم، لبه هاش رو زیگراک زدم و حالا لم داده روی تخت، جلوی باد کولر نشستم که با دقت وصلش کنم به بالاتنه. باشد که پیراهن زیبایی از کار درآید! 

759

یه مطلب دیگه هم راجع به همسایه ای که در پست قبل راجع بهش نوشتم یادم اومد که گفتم براتون تعریف کنم!
حدود پنج یا شش سال پیش بود که یکی از همسایه ها از سفر حج واجب برگشت، ولیمه داد و بقیه همسایه ها رو دعوت کرد. این بزرگترین دورهمی من با خانوم های همسایه بود که همه دور یه میز نشسته بودیم و از هر دری حرف زدیم، هر چند من بیشتر شنونده بودم! یکی از گویندگان اصلی این جمع مادر همین شخص فوق الذکر بود که تو حرف هاش تعریف کرد چند وقت قبل پسرش نامزد کرده، کلی هزینه کردن، برای عروس مفصل خرید کردن و حتی خانواده عروس هزینه مراسم نامزدی رو هم گردن اونا انداختن، اما بعد یه مدت متوجه شدن دختره تعادل روانی نداره و داروی اعصاب مصرف می کنه _راست و دروغش پای خودشون! _ این ها هم نامزدی رو به هم زدن! و ناراحت بود که خانواده عروس هیچ کدوم از هزینه های نامزدی و خریدها رو برنگردوندن و کلی پول از کفشون رفته! بعد از همه این ها گفت: «البته پسر من هنوز بچه اس! دست راست و چپش رو تشخیص نمی ده! بهتر که ازدواجش به هم خورد! حالا بره یه کم واسه خودش بچرخه، درس بخونه، کار کنه، بعدش ازدواج می کنه!» من که به نظرم پسر همسایه این قدر هم که مادرش می گفت بچه سال نرسیده بود، پرسیدم: «مگه آقا پسرتون چند سالشونه؟!» و فهمیدم هم سن شازده اس! شازده چند سال بود ازدواج کرده بود و دو تا بچه داشت اون وقت مادر این آقا عقیده داشت پسرش هنوز بچه اس دست راست و چپش رو تشخیص نمی ده!!! اون موقع خیلی تعجب کردم، اما با چیزهایی که بعدها از این آدم دیدم_خصوصا ماجرای اخیر_ متوجه شدم تشخیص مادرش کاملا درست بوده!!!

ماجراهایی که از اخیرا همسایه هامون تعریف کردم زیاد شده! باید یه برچسب همسایه های ما براشون درست می کردم! 

758

هفته پیش یه روز خانوم همسایه زنگ ما رو زد و با چهره ای بسیار ناراحت یه برگه کاغذ کوچیک داد دستم و گفت:  «اینو انداختن تو خونه ام، ببین چی نوشتن!» کاغذ حاوی چند خط فحش و بد وبیراه دست نویس با مداد بود و با لفظ پیرزن مزاحم تموم شده بود! به چهره غمگین خانوم همسایه نگاه کردم و نمی دونستم باید چی بگم. من به جای نویسنده این مزخرفات خجالت زده بودم! نمی تونستم درک کنم چه کسی و به چه هدفی تونسته چنین کاری بکنه. این بنده خدا که مزاحمتی برای کسی نداره! به خانوم همسایه گفتم هر کس این کارو کرده آدم بی شعوریه و شما اهمیت ندین. هر چند ذره ای از ناراحتیش کم نشد.
دیشب شازده گوشیش رو آورد و یه عکس از نوشته ای نشونم داد که تو تابلو اعلانات ساختمون زده بودن و مدیر ساختمون عکسش رو فرستاده بود. یه نوشته بی نام و نشون پر از گله و شکایت با لحن بی ادبانه از بازی کردن و سر و صدای بچه ها تو حیاط_که شامل بچه های ما و مدیر ساختمون و یکی دیگه از واحدها می شدن!_ مدیر ساختمون از این مدل اعتراض شاکی بود و عقیده داشت باید هر کس حرفی داره حضوری و محترمانه عنوان کنه. خصوصا که بازی بچه ها ساعت مشخص داره و حواسمون هست مزاحمتی برای بقیه همسایه ها نباشه. 
همین جور که به عکس نگاه می کردم یه جرقه ای تو ذهنم زده شد و همون موقع شازده پرسید: « به نظرت شبیه همون نوشته ای که تو خونه خانوم همسایه انداختن نیست؟!» گفتم: «چرا هست!» و بیشتر به فکر فرو رفتم که این کار کدوم یکی از همسایه ها می تونه باشه؟!
زیاد طول نکشید که معما به دست خانوم کوچولو حل شد! اومد و برامون و تعریف کرد امروز عصر که تو پارکینگ بازی می کردن، همسایه طبقه سوم اومده یه ورق زده رو تابلو و وقتی دختر همسایه اون رو خونده نوشته بوده که بچه ها سر و صدا می کنن! شازده ازش پرسید چه شکلی بود؟ مشخصات رو که داد معلوم شد تشخیصش درست بوده و فرد مورد نظر پسر علاف همسایه طبقه سومه که من از روز اولی که دیدمش و باز هر بار که می بینمش ناخودآگاه یه حس تنفر و انزجار میاد سراغم!
البته ناگفته نماند که دوبار هم قبلا سر جای پارک با این آقا بحثم شده بود، اونم نه جای پارک توی پارکینگ ساختمون _که هر واحد جای پارک خودش رو داره_ سر پارک کردن تو خیابون که محل عمومیه! یه بار گیر داده بود باید ماشینم رو از جلوی ساختمون بردارم و بذارمش توی پارکینگ چون تو کوچه جا نیست و می خواد ماشینش رو جای ماشین من بذاره! اون روز من بین دو تا رفت و آمد کم فاصله ماشین رو تو پارکینگ نذاشته بودم و هر چی می گفتم الان نمی‌تونم بیام ماشین رو بردارم اما نیم ساعت دیگه می رم و بعدش می تونه ماشینش رو جای من بذاره حالیش نمی شد و مدام زنگ آیفون رو می زد! یه بار هم تو یکی از خیابون های نزدیک خونه وقتی داشتم دنده عقب تو جای پارک  بین دو تا ماشین می رفتم تا یه خرید کوچیک انجام بدم، بی توجه به من و با زرنگ بازی گاز داد و اومد صاف تو جای مورد نظر من پارک کرد! نه به بوق زدن من اعتنایی کرد و نه اصولا به روش آورد که همسایه ایم! با پررویی گفت من یه دقیقه کار دارم زود میام و هر چی گفتم منم کارم طول نمی کشه و قبل از شما داشتم پارک می کردم، خودش رو به نشنیدن زد! اون وقت من مجبور شدم ماشین رو دورتر پارک کنم و بچه به بغل تا مغازه مورد نظر برم! اینا به جز رفتارهای بچگانه دیگه اش نظیر صدا کردن اعضای خانواده اش با صدای بلند توی راه پله ها و فریاد زدن هاش دم آیفونه که صداش واضح تو خونه ما میاد! دیروز هم شازده و مدیر ساختمون داشتن توی پارکینگ صحبت می کردن که این آقا میاد و میگه بچه های شما با دوچرخه به ماشین من زدن! مدیر ساختمون عذرخواهی می‌کنه و می گه من بهشون تذکر می دم اما شازده می گه نشون بدین کجا رو زدن و اگه خسارتی به شما وارد شده من باید جبران کنم! بعد وقتی پسر همسایه مِن مِن کنان خط سیاهی که روی سپر ماشینش افتاده رو نشون می ده شازده قاطع می گه این نمی تونه رد دوچرخه باشه و کاملا مشخصه رد سپر ماشینه و یه ماشین تو خیابون بهش زده! 
حالا معلوم شد اعتراض نامه دیروزش به خاطر انتقام از شازده و توهین نامه اش برای خانوم همسایه به این دلیل بوده که چند وقت پیش پدرش از این خانوم برای این که پسرش ماشینش رو تو پارکینگ خالی ایشون بذاره اجازه گرفته، اما بعد خانوم همسایه به خاطر آلزایمر یادش رفته چنین اجازه ای داده و تو جای پارکش چند تا جعبه خالی گذاشته که دیگه کسی پارک نکنه! هر چند که جناب همسایه هر بار جعبه ها رو کنار زده و ماشینش رو اون جا پارک کرده! 
حداقل خیالم راحت شد که این حس انزجار و تنفری که هر بار با دیدن این آدم به من دست می داده بی دلیل نبوده و این شخص اصولا آدم نفرت انگیزیه! 

757

استرس ها و نگرانی های چند هفته اخیر تا حدود زیادی ختم به خیر شده، اتفاقی که مدت ها منتظرش بودیم افتاده و همه این ها خیلی خوبه و بسیار جای شکر داره. فقط نمی دونم چرا هیچ واکنش مثبتی در این رابطه درون من ایجاد نمی شه! این همه بی حسی که داره نگرانم می کنه از کجا میاد؟!