401

مدت هاست که تجربه به من ثابت کرده برای بعضی ها کلا نباید درددل کرد! چون  نه تنها حال و احوالت رو در نمی کنن,  بلکه یه جورایی هم متهمت می کنن به ناصبوری و ندونستن قدر زندگیت و این جور صحبت ها!

حالا متوجه شدم که علاوه بر این, جلوی چنین افرادی هیچ وقت هم نباید خسته و کلافه باشی خدای نکرده! حالا هر چی هم که کم خوابی و زیاد بودن کار و نگهداری از دو بچه کوچیک شبه بیمار و ... بهت فشار آورده باشه! چون به هیچ وجه براش قابل درک نیست انگار و سختی های بچه داری خودش رو یادش رفته! بعد هم وظیفه خودش می دونه که اگر اون روزکه کلافه بودی چیزی بهت نگفته و مثلا  ملاحظه کرده, بعدش تلفن بزنه٬ یه سری مسایل رو متذکر بشه و نتیجه گیری کنه که  هیچ‌ حقی برای خستگی و کلافه شدن نداری!

 چون اگر نگهداری از دو تا بچه زحمت داره٬ اون بنده خدا هم فاصله سنی بچه هاش کم تر بوده, هم امکاناتش!

اگر  شوهرت شبا دیر میاد خونه و دست تنهایی٬ شوهر اون بنده خدا قدیما که بچه  هاش کوچیک بودن, دیرتر  برمی گشته خونه!

اگر بچه هات مریض می شن یا بازیگوشی می کنن, بچه های اون بیشتر  مریض می شدن و بیشتر هم آتیش می سوزندن!

...

الان هم همه چی آرومه من چه قدر خوشبختم,  فقط خودم نمی فهمیدم که بهم یادآوری فرمودن!!!

اینم یه مدل دلداری دادنه لابد!


لازمه نسبت بنده خدای مذکوره رو عنوان کنم؟!


400. واکسن خر است!

دو تا واکسن هم زمان به دو فرزند دلبندمان _شش سالگی و هجده ماهگی_ نتیجه اش دو روز سخت و طاقت فرساس که مدام صدای گریه تو گوشمه, باید  تب بچه ها رو چک کنم, سر وقت  استامینوفن بهشون بدم, ناز یکی رو بکشم و اون یکی رو مدام تو بغلم راه ببرم تا جایی همه بدنم درد بگیره...!!!



خانوم کوچولو با اشکای گوله گوله و سوزناک ترین لحنی که تا حالا ازش سراغ داشتم به پاش اشاره می کرد و می گفت :"درد"!

گل پسر هم سوال فلسفی براش پیش اومده بود که اصلا برای چی باید واکسن زد و کلی توضیحات علمی در حد فهم یه پسر شش ساله تب دار در مورد لزوم واکسن زدن براش ردیف  کردم تا یه کم از مسایلش حل بشه!!!

عصر بهش گفتم یه کوسن از کنار دستش بهم بده, با  یه لحن خیلی شاکی گفت:"مامان! آخه من با این دست درد کرده ی واکسن زده باید بهت کوسن بدم؟! اصلا درک نمی کنی ها!!!"

امیدوارم  تا فردا طوفان واکسن در خونه ما به آرامش کامل برسه! چه قدر خوشحالم که واکسیناسیون گل پسر تکمیل شد و خانوم کوچولو هم تا چند سال دیگه واکسن نداره!



399

دیروز صبح مدرسه گل پسر یه جلسه برای والدین گذاشته بودن تا با نظام جدید آموزشی که بر پایه ارزش یابی کیفی توصیفیه, آشناشون کنن. می دونستم که چند ساله سیستم قدیمیِ مبنی بر امتحان و نمره برکنار شده, اما اطلاعات زیادی هم از شیوه های جدید نداشتم جز این که به جای نمره تو کارنامه دانش آموزان از اصطلاحات بسیار خوب, خوب, متوسط و ضعیف استفاده می شه! (خسته نباشم!!!)

برای همین صحبت های کارشناسی که از آموزش و پرورش اومده بود برام خیلی جالب بود و اصلا حس کردم افق های جدیدی پیش روم گشوده شد! این که  بچه های نسل جدید از جمله بچه های خودم, دیگه قرار نیست استرس نمره و امتحان رو داشته باشن و محیط آموزشی شادتر و فعال تری رو تجربه می کنن خیلی خوشحال کننده اس و می شه امیدوار بود نسلی با فکر بازتر, اعتماد به نفس و خلاقیت بیشتر  و البته شادتری روی کار بیان که لذت بردن از زندگی  رو بهتر از ما دهه شصتی ها بلد باشن!


به شازده می گم:"پسرمون چه زود کلاس اولی شد!"می گه:"همینه دیگه! بچه ها زود بزرگ می شن. چند وقت دیگه هم می گی پسرمون چه زود داماد شد!"

گاهی دلم می گیره از این همه سرعتی که تو بزرگ شدن بچه هاس...



398. شال سر می کنم!

دیروز که می خواستم برم خونه مامان, تصمیم گرفتم با مترو بریم. تا حالا با هردوی بچه ها سوار مترو نشده بودم و از ماه هفتم بارداری خانم کوچولو به بعد همیشه با ماشین خودمون یا آژانس رفته بودیم خونه مامان. دلم برای مترو سواری تنگ شده بود, اون واگن های خنک با آدم های جورواجور و فروشنده هایی که همه مدل جنسی می فروشن! برای بچه ها هم قطعا جالب تر از آژانس سواری می شد!

گل پسر که بعد از مدت ها سوار مترو شده بود, با هیجان قطارها رو تماشا می کرد, ایستگاه ها رو می شمرد و اسمشون رو می پرسید! خانوم کوچولو هم اولش تحت تاثیر جو محیط جدید ساکت نشسته بود تو بغلم و اطرافش رونگاه می کرد, اما به ایستگاه های آخر که رسیدیم غرغرش شروع شد!

من اما  انگار از اون دو تا هیجان زده تر بودم! تیپ و قیافه آدم ها رو از زیر نظر می گذروندم و اجناس فروشنده ها رو! تا این که یه خانم فروشنده شال و روسری آورد و کلی تبلیغ کرد برای شال هاش که خنک و لطیفه و با عرض زیاد! چند سالی می شد شال نخریده بودم! همیشه روسری های بزرگ سر می کنم, معمولا هم با طرح های شلوغِ رنگی رنگی! اول تابستون وسوسه شده بودم که برای مانتوهای نخی طرح دارم شال تک رنگ بخرم تا با اون روسری های پر نقش و رنگ, تیپم شنبه یک شنبه نشه اما منصرف شدم. چون با چادر مشکی  جلو بسته اصلا دیگه مانتو نمی پوشم تو این گرما! ولی دیروز شال های خانم فروشنده وسوسه ام کرد! تا پرسیدم که"شال چه رنگ هایی دارین؟" با اشتیاق ساکش رو جلوم باز کرد و گفت:"همه رنگی دارم!" بعد هم گفت:"امروز اصلا فروشم خوب نبود. از صبح تا حالا یه شال بیشتر نفروختم!" اولش می خواستم یه شال سورمه ای بردارم که فکر می کردم به چند تا از مانتوهام میاد, اما منصرف شدم و گشتم تا یه رنگ خوشگل پیدا کنم! بالاخره یه شال سبزآبی بدجور چشممو گرفت! درش آوردم و گفتم:" اینو برمی دارم!" پولشو که دادم, خانم فروشنده با لبخند گفت:"ان شاالله دستت برام خوب باشه و زیاد بفروشم!" اون وقت دو  نفر تو همون راسته صندلی, ازش شال خریدن  یه نفر هم روسری! با خوشحالی بهم گفت: "دستت خوب بودها!!!"



خونه مامان که رسیدیم, شالمو نشون دادم و  رفتم  جلوی آیینه به چند شیوه مختلف بستمش و بیشتر ازش خوشم اومد! حتی فکر کردم کاش یه رنگ دیگه اش رو هم خریده بودم! امروز یه بررسی کردم و کنار چند تا از مانتوهام گذاشتمش, دیدم رنگش به همه شون میاد! گذاشتمش دم دست و فکر کنم دیگه تا آخر تابستون دست از سرش بر ندارم!!!


397.بازی با بچه ها

چند روز پیش یهو هوس یه غذای بادمجون دار کردم. اولش خواستم کشک و بادمجون درست  کنم ولی بعد تصمیم  گرفتم میرزا قاسمی بپزم که خیلی وقت بود نخورده بودیم! با بچه ها راه افتادیم سمت میوه فروشی و یه سری بادمجون تر و تازه با چند تا حبه سیر خریدم و یه میرزا قاسمی فرد اعلا پختم! (میرزا قاسمی از غذاهایی که من خیلی خوب درستش می کنم و خودمو خیلی قبول دارم در این زمینه!!!!)

موقع پخت غذا گل پسر پرسید چی داری درست می کنی؟ و بعدش گفت میرزا قاسمی چیه؟ و من یادم نمیاد خورده باشم و نمی دونم دوست دارم یا نه و... 

شام رو که خوردیم ازش پرسیدم :«میرزا قاسمی خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟»

گفت: «آره خوب بود. اما دفعه دیگه خواستی درست کنی توش بادمجون نریز! بادمجونشو دوست ندارم!!!»


به توصیه و راهنمایی یه دوست خوب که مادر خیلی خوبی هم هست٬٬ برای بازی با گل پسر٬ برنامه هفتگی نوشتم و برای هر روزش سه تا بازی مناسب سنش در نظر گرفتم.*

یکی از بازی های امروزمون بازی با کلمات بود. به این صورت که من یه کلمه بگم بعدش  اون کلمه ای رو بگه که با حرف آخر کلمه من شروع بشه و دوباره از اول.

بعد اصلا به حروف دقت نمی کنه و هر کلمه ای دلش می خواد می گه‌! بهش می گم :«دقت کن٬ فکر کن٬ بعد کلمه بگو! »می گه:« من خوشم نمیاد از عقلم استفاده کنم. با دلم جواب می دم!»

 این جمله قبلا تو موقعیت های دیگه به کار نمی رفت؟!

 

ادامه مطلب ...

396. این چیزهای کوچک خوشحال کننده!

بعد  مدت ها بالاخره امروز صبح  زود از خواب بیدار می شم! این ساعت خواب به هم‌ ریخته  که  حسابی کلافه ام کرده٬ خود به خود درست نمی شه. از دیشب تصمیم گرفم که  یه اقدام اساسی انجام بدم!

هوس یه صبحانه مفصل دو نفره خیلی وقته به دلم مونده. چایی دم می کنم٬ و دو تا تخم مرغ نیمرو٬. خیار و گوجه خرد می کنم. بهشون نمک می زنم و لیمو ترش می چکونم روشون. پنیر قاچ می کنم و می ذارم کنارش. نون گرم می کنم و میز می چینم. یه  لباس خوش آب و رنگ می پوشم, عطر می زنم و یه رژ ملایم٬ دیگه همه چی کامله! شازده رو صدا می زنم. با تعجب بیدار می شه و با کیف کوک می شینه سر میز! البته در همون حین خانم کوچولو هم بلند می شه و با  نق نق  به ما ملحق!  ساعت خواب اون هم باید تنظیم بشه برای همین نمی ذارم دوباره بخوابه! میاد و طبق معمول شروع می کنه به ورجه و وورجه و به هم‌ ریختن میز غذا و فانتزی صبحانه دو نفره ام رو مختل می کنه! گل پسر رو هم چند باری  صدا می زنم اما بالاخره وقتی میاد که میز رو جمع کردم و باید دوباره براش بساط صبحانه بپیچنم!

یه چرخ تو خونه می زنم. تخت رو مرتب می کنم. سرویس بهداشتی رو می شورم . کرم دست و صورتم رو می زنم و می شینم سر بلوز قلاب بافیم...



دو روز پیش تک و تنها رفتم بازار بزرگ تهران! یه سری خرید داشتم و مدت ها منتظر فرصت بودم که بتونم برم بازار و تو تنوع زیاد و با قیمت خوب خرید کنم. بعدازظهر تو اوج گرما از خونه مامانم راه افتادم و بعد سه ساعت و نیم با  چند سری لباس خوشگل و رنگی رنگی برگشتم! تنها بازار رفتن رو برای بار اول تجربه می کردم. قبلا چند باری رفته بودم که هر دفعه یه نفر همراهم بود. این دفعه چون برنامه ام مشخص نبود نتونستم با کسی قرار بذارم و فکر می کردم تنها بازار  رفتن گیج کننده باشه. اما برخلاف تصورم خیلی هم خوب بود! با خیال راحت تو مغازه ها و بین دست فروش ها چرخ زدم ٬ جنس ها رو ورانداز کردم  و چیزایی که لازم داشتم خریدم. حواسم هم بود که جوگیر نشم و خرید کاذب انجام ندم!


این روزها به خوب بودن حالم خیلی نیاز دارم. تو  وانفسایی که تعداد زیادی از اطرافیان‌ به طرزی باورنکردنی٬ بدجنسی ها  و حماقت هاشون رو نشون می دن!


395. قصه های شبانه

چند ماه پیش تو یکی از گروه های تربیت فرزند تلگرام, یکی از مادرها پیشنهاد کرده بود شب ها قبل خوابیدن بچه ها, به جای قصه های معمول یا من درآوردی, براشون داستان های پیامبران و امامان رو تعریف کنیم تا با خیلی از معارف دینی در قالب قصه آشنا بشن. خودش این کار رو تجربه کرده بود و از نتیجه اش راضی بود.  به نظرم ایده خیلی خوبی اومد. مامان منم  از این مدل قصه ها تو زمان بچگی  زیاد برام  تعریف می کرد و می شه گفت پایه بیشتر اطلاعاتم از زندگی پیامبران و امامان مربوط به همون زمانه.

نمی دونستم گل پسرِ عاشق شنگول و منگول, از این جور قصه ها استقبال می کنه یا نه, اما تصمیم گرفتم امتحان کنم! شب اول بهش گفتم می خوام یه قصه از قرآن برات تعریف کنم و شروع کردم . گل پسر خوشش اومد و همین طور هر شب قصه ها ادامه پیدا کرد: داستان حضرت نوح, حضرت ابراهیم, حضرت موسی, حضرت عیسی, حضرت یوسف, حضرت آدم,  و ... خیلی ساده و در حد فهم  خودش براش تعریف می کردم . دیگه جوری شده بود که شب ها بدون شنیدن به قول خودش قصه قرآن نمی خوابید و اگر شبی خیلی خسته بودم یا خانم کوچولو گریه می کرد و نمی تونستم براش داستان تعریف کنم, به شدت شاکی می شد!

حالا مشکل این بود که بعد از تعریف کردن داستان های معروف پیامبران, دچار کمبود قصه شده بودم و باید کلی فکر می کردم و سوره های قرآن رو تو ذهنم مرور تا یه قصه قرآنی یادم بیاد! تو نت هم سرچ کردم اما چیزی به عنوان قصه های قرآن برای کودکان پیدا نکردم که کارم راحت بشه! رسیدم به قصه های کوچک تر و اونایی که در قرآن فقط بهش اشاره شده . مثل ماجرای مهاجرت پیامبر(ص) از مکه به مدینه و خوابیدن حضرت علی (ع)در رختخوابشون و عنکبوتی که جلوی مخفی گاه پیامبر(ص) تار می تنه تا دشمنان نتونن پیداشون کنن.یا ماجرای نذر سه روز روزه حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) برای شفای فرزندانشون و بخشیدن افطاری شون در هر سه شب به مسکین و یتیم و  اسیر... و در شب های تولد یا شهادت امامان یه داستان از زندگی اون امام.

خوب این قضیه برای خودمم جالب بود. اصلا شده بود یه جورمحک که ببینم چه قدر از زندگی پیامبران و امامان اطلاعات دارم! یه فرصت عالی که هم رابطه ام با گل پسر نزدیک تر و صمیمی تر بشه, هم خیلی از چیزهای خوب رو در خلال این قصه ها بهش یاد بدم. برخلاف تصور اولیه ام گل پسر رابطه خیلی خوبی با این داستان ها برقرار کرد. هم با دقت گوش میکرد هم خیلی خوب تو ذهنش می موند! البته الان مدتیه که قصه گویی هام کم تر شده و به جاش طبق خواست خود گل پسر براش آیت الکرسی می خونم تا فرشته ها مواظبش باشن و بعد هم سوره هایی  رو که از وقتی کلاس قرآن می ره حفظ کرده , با هم مرور می کنیم.

دقایق قبل از خواب شبانه , یه فرصت واقعا طلاییه برای  بهتر کردن رابطه مون با بچه ها. امیدوارم ما مادرها بتونیم خوب و درست ازش استفاده کنیم!


+ اگر کتاب یا سایتی رو می شناسین که قصه های قرآنی برای بچه ها داشته باشه ممنون می شم به من و خواننده های این جا معرفی کنین.