احوالات آخرین روزهای پاییزی

 مدتیه دلشوره افتاده به جونم که در حالی که زمان زیادی تا اومدن خانم کوچولو نمونده, کلی کار انجام نشده دارم! برای همین هم هر روز به یه گوشه خونه گیر می دم. یه روز وسایل کابینت ها رو می ریزم بیرون و تمیزشون می کنم, یه روز می رم سر وقت کمد دیواری, یه روز کشوها رو مرتب می کنم, فریزر رو چک می کنم تا ببینم کدوم مواد غذایی کم و کسری داره... چند هفته دیگه هم می خوام یه نفر رو بیارم برای نظافت کلی. این ها قاعدتا باید مربوط به همون حس لانه سازی در خانم های باردار باشه!



تمیز و مرتب شدن گوشه و کنارهای خونه حس خیلی خوبی داره, اما می مونه خستگی و دردهای بعدش. اونم با وجود پسربچه ای که مدام در حال به هم ریختنه و از همه آزاردهنده تر همسری که با هیچ روشی نمی شه وادارش کرد کارهای عقب مونده خونه و درست کردن یه سری خرابی ها _که مردونه اس و کار من نیست و بعضی هاش از بازسازی پارسال خونه هنوز مونده!_ رو انجام بده و آخرش متهم می شم به غر زدن و گیر دادن الکی و این که نمی خوام بذارم شازده یه روز تعطیلش رو هم استراحت کنه! و روحیه فوق العاده حساس شده این روزای من که همین ها مایه کلی دلخوری و اشک و آه می شه!


و امان از این بی خوابی شب ها که یا از کلافگی و درده یا از شدت تکون های خانم کوچولو! شب بیداری ها شروع شده و خدا می دونه کی تموم می شه! ساعت پست گذاشتن رو که می بینید؟!



+ تشکر ویژه ازتمام دوستان بامعرفت و مهربونی که تو کامنت های پست قبل اعلام آمادگی کردن برای دادن کتاب و سریال و کلی شادم کردن. ممنون که این همه خوبین!


++ یلداتون مبارک.


یکی باشه...

دلم می خواد یه نفر برام یه بغل کتاب بیاره. از این کتاب هایی که وقتی دستت می گیری, دیگه دوست نداری بذاری زمین و می بردت به یه حال و هوای دیگه.

یکی برام چند تا سریال باحال بیاره. از این سریالایی که دلت بخواد پشت سر هم دی وی دی هاش رو بذاری و ببینی تا وقتی دیگه چشمات جواب نده.

یکی باشه که به زورم شده راهم بیاندازه و ببردم پیاده روی تو یه پارک کف پوش شده از برگای پاییزی, پا به پای راه رفتن پنگوئنی من بیاد و بعد هم وقتی خسته شدیم بریم یه گوشه بشینیم, چایی بخوریم, گرم بشیم.



یکی... بسه دیگه, زیاد می شه! همین چند تا یکی هم که باشن, اصلا یکی از این چند تا یکی هم که باشه, قطعا کلی حال منو خوب می کنه! هر چند که اینا همه اش وصف العیش بود به نیت نصف العیش تو این روزای گهگاه به شدت کسل کننده...



+به علت این که لینکدونیم دیر بالا میومد و گاهی گیر می کرد مجبور شدم حجمشو کم کنم و لینک وبلاگ هایی رو که دیر به دیر آپ می کنن حذف کنم. کسی دلگیر نشه از ما لطفا!!!


بارداری را شیرین می کنیم!

حالا که روز به روز به پایان بارداری نزدیک می شم و طبق تیکر پایین آمارگیر وبلاگ هفته 33 رو هم تموم کردم, بیشتر از هر چی می خوام از این هفته های باقی مونده بیشترین استفاده رو بکنم و این دوران خاص رو که دیگه احتمالا! تکرار نمی شه, شیرین تر کنم برای خودم. دیگه مثل چند هفته قبل نمی خوام فقط بگذره و تموم بشه, می خوام قشنگ و خاطره انگیز بگذره و تموم بشه!  لذت می برم از حرکات و مشت و لگد پرانی های خانم کوچولو و با علاقه مسیرهای حرکتیش رو ازروی شکمم دنبال می کنم! با دردهام کنار اومدم تقریبا, دیگه به خاطرشون غر نمی زنم و خدا رو شکر می کنم که جز این دردهای معمول مشکل خاص دیگه ای ندارم. تمرینات یوگای بارداری رو بیشتر انجام می دم و همین به کم تر شدن دردها و آرامشم خیلی کمک می کنه. تکنیک های تنفسی و دم و بازدم های عمیق شکمی رو تمرین می کنم برای زایمان. از نی نی سایت تجربیات زایمان طبیعی مامان ها رو می خونم و به خودم امیدواری می دم که منم می تونم!

سعی می کنم که یه رابطه محبت آمیز بین گل پسر و خانم کوچولو ایجاد کنم تا بعدا کمتر به مشکل بخورم. به گل پسر گفتم خواهرش تو شکممه و با این که اون اوایل انکار می کرد و اصرار داشت من چاق شدم و باید تن تاک بزنم تا شکمم کوچیک بشه (از دست این تبلیغات تلویزیونی!) حالا قبول کرده و گاهی میاد شکممو ناز می کنه و با خواهرش حرف می زنه! بماند که گاهی هم از سر لجبازی شکممو با ضربه مورد عنایت قرار می ده!

دیشب هم جهت خودشاد سازی بیشتر رفتیم آتلیه بارداری و کلی عکس گرفتیم! زمان بارداری گل پسر نرفته بودم و اصلا نمی دونستم هم چین چیزی هم وجود داره! البته اون موقع مثل حالا مد نبود. اما به لطف نت گردی و وبلاگ خوندن های بسیار این مدل سوسول بازی ها رو هم یاد گرفتم و مدتی بود شدید تو فکرش بودم! چند وقت قبل چند تا آتلیه رو دیده و یکی رو پسندیده بودم. اول هفته وقت گرفتم, شازده هم خیلی لطف کرد و افتخار داد و جلسه کاریش رو جابجا کرد و اومد! بعد عروسیمون دیگه آتلیه نرفته بودیم. بر عکس که من که عاشق عکس انداختنم, شازده اصلا حوصله این کارا رو نداره! برای همین خیلی کیف داد بعد این همه سال بالاخره رفتیم یه سری عکس درست و حسابی انداختیم! حالا آماده بشه ببینیم چی از کار درمیاد!




+ برای این که برای دوستان سوال ایجاد نشه خودم زودتر بگم: امکان زایمان طبیعی بعد از سزارین کاملا وجود داره! منتها تو مملکت ما که اکثر دکترها دست به سزارینن کم تر دکتری این کارو قبول می کنه که دکتر من قبول کرده خوشبختانه! حالا باید ببینیم باقی شرایط چه جوری می شه.



++برای دوستان باردار: تمرینات ورزشی مخصوص دوران بارداری و تکنیک های تنفسی رو در این لینک ها ببینید: 1 - 2 - 3 - 4



بعدا نوشت: رای گیری وبلاگستان هم از امروز شروع شد. گفتم بدونین, شاید بخواین رای بدین!


صبح دل انگیز بارانی

مصداق یه روز خوب می تونه این باشه که چشماتو از خواب باز کنی و ببینی هوا ابریه. بفهمی بارون میاد و دیگه دلت نخواد تو رختخواب بمونی! با لبخند بری کنار پنجره و چکیدن قطره های بارون روی کف خیابون رو نگاه کنی. چایی دم کنی و با بیسکوییت کاکائویی بخوری.

می تونست خیلی قشنگ تر بشه اگه یه نفر پایه بود برای رفتن به یه گشت و گذار پاییزی تو یه پارک پر از بوی بارون و برگ های زرد و نارنجی, که نیست قاعدتا! تنها کاری که می شه کرد باز کردن پنجره اس و بلعیدن این هوای لطیف و بوی خوش!



دلم این روزا پاییز بازی می خواد ولی با وجود یه پسر بچه 4 ساله و یه شکم قلنبه و دیر اومدن های شازده, فانتزی بزرگیه! دلم می خواست تو این شرایط این قدر سر شازده شلوغ نبود و می شد بیشتر از آخرین روزهای سه نفره بودن استفاده کرد. این قدر فکرش درگیر کاره که حد نداره. چند شب پیش باهاش راجع به انتخاب بیمارستان برای زایمان صحبت می کردم. دکترم تو دو تا بیمارستان هست که یکیش به ما نزدیکه اما خیلی مجهز نیست. یکیش دورتره اما خیلی مرتب و مجهزه. می پرسم:"اگه یهو یه مشکلی پیش بیاد و بخوایم بریم بیمارستان دومی چه قدر طول می کشه؟ خیلی راهه؟" با خونسردی می گه: "نه! از اتوبان فلان و فلان می ری و راحت می رسی! " دقت می کنین؟! بهم آدرس می ده که چه جوری برم بیمارستان!!! می گم:"به نظرت اگه مشکلی برام پیش بیاد یا درد زایمان بیاد سراغم, خودم باید ماشین بردارم برم بیمارستان که داری مسیر رو یادم می دی؟! فکر نمی کنی احیانا تو باید بیای منو ببری؟!" یه کم مثل آدمای مات زده نگاه می کنه و می گه:" آره خوب! من باید بیام ببرمت!" دیگه شدت درگیری فکریش رو خودتون برآورد کنین!


ای خدا! من و خانم کوچولو رو صحیح و سلامت به هفته چهلم برسون!

در پی درخواست خان دایی جان!

دیروز صبح داییم بهم تلفن کرد و گفت برای یکی از کارگرای شرکتشون یه گرفتاری حقوقی پیش اومده و اون بنده خدا هم سواد درست و حسابی نداره و کارش به مشکل خورده, من از بین همکارام یه وکیل معرفی کنم که پی گیر کاراش باشه. منم کلی ذوق کردم که بعد مدت ها یه بهانه ای پیش اومد که با داییم حرف بزنم. آخه من همین یه  دایی رو دارم ولی همدیگه رو خیلی کم می بینیم! داییم کلا خیلی اهل رفت و آمد نیست و هیچ وقت نمی شه جمعه هایی که ما خونه مامانیم می ریم اونا هم بیان, چون می خوان شب زود بخوابن برای سرکار رفتن خودشون و مدرسه دوقلوهاشون.

دیگه منم گفتم حالا که داییم یه کاری ازم خواسته زودتر انجامش بدم. فکر کردم دیدم برای این کار آقای وکیل _ رییس سابق!_ از همه مناسب تره. چند بار تماس گرفتم که جواب نداد و بعد خودش زنگ زد. جریان رو براش توضیح دادم و گفتم اگه مشکلی نیست شماره شو بدم به داییم. ولی یه مبلغی برای حق الوکاله گفت که من کف کردم! بعد هم گیر داد که چرا خودت انجامش نمی دی؟! گفتم من الان شرایطم جوری نیست که بتونم دنبال کارا باشم! نمی دونست که من باردارم. چون مدت هاست دفتر نرفتم و چند باری هم که تماس داشتیم و حرف کار شده بود گفته بودم شرایطم مناسب نیست! دیگه گیر داده بود که چرا من یه مدته همه اش می گم شرایطم مناسب نیست و چی شده؟! بعد یهو انگار که یه لامپ تو مغزش روشن شده باشه, گفت: "نکنه مساله بچه دومه؟!" گفتم:"بله! همینه!" کلی هیجان زده شد و پرسید دختره یا پسر و کی به دنیا میاد و ...؟! دیگه فقط کم بود آقای وکیل از این بابت هیجان زده بشه که اونم شد!!!



خیلی وقت پیش آقای وکیل ازم خواسته بود که مدارکمو بدم تا برای ثبت یه موسسه حقوقی اقدام کنه. چون که گویا طبق قانون موسسات حقوقی می تونن تبلیغات داشته باشن و می خواست از این طریق موکل جذب کنه. اونم چه جوری؟ این جوری که همه چی در اختیار ایشون باشه و فقط از اسم من استفاده کنه و بنده هم هیچ ادعایی نداشته باشم!!! منم که مغز خر نخوردم! اون موقع به بهانه این که پروانه وکالتم مال شهرستانه پیچوندم! حالا دیشب می گفت دیگه مانعی نداره و با پروانه شهرستان هم می شه جزء شرکای موسسه حقوقی باشم و از اون جایی که من با وضعیت فعلیم نمی تونم دنبال کارای موسسه باشم, یه وکالتنامه بهش بدم که دیگه نیازی به حضور من نباشه و خودش از طرف من کارا رو پی گیری کنه!!! یعنی همین یه کارم مونده! هرچی می گفتم من اصلا یه مدت نمی خوام کار کنم, می گفت باشه مشکلی نیست ما فقط می خوایم از اسم شما استفاده کنیم!!! آخرش گفتم من اصلا امسال پروانه مو تمدید نکردم, نتونستم برم دنبالش و دیگه بی خیال شد شکر خدا! هر چند خیلی ابراز تاسف کرد که من خیلی دلم می خواست اسم شما تو شرکا باشه چو خیلی به شما اطمینان دارم و می دونم با شما به مشکلی برنمی خورم! اون جا, جا داشت خدمتشون عرض می کردم که وقتی آدم به کسی اعتماد و کارشو قبول داره, باید سعی کنه راضی نگهش داره و  طوری باهاش برخورد نکنه که طرف از کارش دلسرد بشه! همه دوندگی های پرونده رو نیاندازه گردن طرف و حق الوکاله قلنبه رو بذاره تو جیب خودش! هر چند که همه چی نیاز به گفتن مستقیم نداره و اواخر کار با رفتارام , نا رضایتیم رو ابراز کرده بودم! حالا نمی دونم واقعا نمی فهمه یا خودشو می زنه به اون راه؟! به هر حال الان که خیلی احساس آرامش می کنم از کنار گذاشتن کار!


با وجود این که می دونستم مبلغ درخواستی آقای وکیل اصلا در توان اون بنده خدا نیست, اما شماره رو به داییم دادم و آماده اش کردم برای این که حق الوکاله بالا می خواد! البته نگفتم چه قدر! فقط توصیه کردم باهاش صحبت کنین و یه مشاوره ازش بگیرین!

آرامش با کوزتینگ!

در واقع تو یه روز جمعه کاملا ملال انگیز که شازده سرکاره و گل پسر مشغول به هم ریختن خونه و بنده هم به شدت بی حال و حوصله, که لنگ ظهر بالاخره به زور و با درد از رختخواب در میام و هر جا رو نگاه می کنم کثیفی و به هم ریختگی قابل رویته و هیچ برنامه تفریحی هم قابل جور شدن نیست و همه اینا هی حالمو بد تر می کنه, هیچ کاری بهتر از این نیست که هر جوری شده خودمو جمع و جور کنم و کمر همت ببندم به تمیز و مرتب کردن خونه! که هم سرم گرم بشه و هم خونه از وضعیت اسفبارش دربیاد! و بعد از حدود دو ساعت کلنجار رفتن با جارو برقی و دستمال و اسکاچ, هم خونه به سر و سامون می رسه هم حال من! بعد می شه با آرامش نشست جلوی تلویزیون و یه فنجون چایی تازه دم خورد.



البته اگه در اوج خستگی بعد از اتمام کار یه وروجک حرف گوش نکن روی اعصابم پاتیناژ نمی رفت, اوضاع بهتر هم می تونست بشه!


درگیری های فلسفی یک ذهن کوچک(2)

در راستای سوالات فلسفی گل پسر در مورد تولد خواهرش, سوال جدید اینه که ما باید بریم خونه خدا خانم کوچولو رو ازش بگیریم, یا خدا میاد خونه مون و خانم کوچولو رو بهمون می ده؟! و این که ما چه جوری باید بریم خونه خدا یا خدا کی میاد خونه ما؟!

قربونش برم به این شکم قلنبه من اعتنای چندانی نمی کنه و فقط گاهی با خنده می گه دلت چرا این قدر گنده شده؟!





+ وبلاگستان در حال برگزاری یه انتخاباته برای انتخاب بهترین های وبلاگی. بنده هم با سرخوشی تمام ثبت نام کردم, یعنی اسم وبلاگمو نوشتم! شرایط شرکت در انتخابات و زمان رای گیری و باقی جزییات رو می تونین این جا ببینین.