703

صبح که ساعت هشدار گوشیم زنگ زد، خواب‌آلود قطعش کردم تا پنج دقیقه دیگه که دوباره زنگ می زنه بخوابم. فکر کردم باید از لحاف و شوفاژ که بهشون چسبیدم جدا بشم و بچه ها رو راهی کنم و خودم برم کلاس و اوووف، چند دقیقه خواب بیشتر هم غنیمته! گوشیم که دوباره زنگ زد تو خواب و بیداری با چشمای نیمه باز یه نگاه به صفحه اش انداختم و دیدم دو تا پیامک روی صفحه اس، یه چیزایی راجع به تعطیلی مدارس! اول چشمامو باز کردم و بعد هم پیامک ها رو! یکیش از مامانم بود که نوشته بود امروز مدرسه ها تعطیله، یکی دیگه هم از مربیم که زده بود به علت بارش برف و تعطیلی مدارس کلاس امروزمون کنسله! یه کش و قوس به خودم دادم و پنجره رو باز کردم. از دیدن حیاط سفید پوش لبخند اومد روی لبم و دوباره خزیدم زیر پتو!
یک ساعت بعد گل پسر نگران میاد بالای سرم که مامان بیدار شو! مدرسه مون دیر شد! میگم برو بخواب امروز مدرسه ها تعطیله و دوباره به خوابیدن ادامه میدم! بالاخره از سر و صدای بچه ها که می خوان صبحانه بخورن و برن برف بازی بیدار میشم. شازده چای با هل و گل دم کرده، با هم صبحانه می خوریم، بچه ها لباس گرم می پوشن، یه هویج از تو یخچال بر میدارن و هیجان زده میرن تو حیاط. من نگران سرماخوردگی و سرفه هایی که چند روزه دچارشم و زانو درد چند هفته ای که تازه دو روزه با مراقبت بهتر شده هم چنان به شوفاژ چسبیدم و ترجیح می دم برف رو از پشت پنجره ببینم! این برفی که همه جا رو سپید پوش کرده و خدا کنه سیاهی ها و تلخی ها رو کم کنه و کلی از غصه ها رو با خودش بشوره و ببره... 

702

از دیروز دلم رفته جلوی حرم حضرت عباس، مثل شب آخری که بعد اربعین امسال تو کربلا بودم. بعد از نماز مغرب و عشای بین الحرمین پناه آورده بودم به حرم برای درددل گفتن. در بسته بود و روبروی یکی از ورودی ها مستاصل نشسته بودم روی زمین، کنار یه دسته از زن های پاکستانی که دایره زده بودن، روضه می خوندن و سینه می زدن. چادرمو کشیده بودم روی صورتم و بغضم ترکیده بود. نمی دونم چه قدر نشستم اون جا به حرف زدن و اشک ریختن، از حال خراب گفتن و کمک خواستن. نفهمیدم روضه خونی زن های پاکستانی کِی تموم شد و رفتن. فقط یک دفعه احساس کردم اون بار سنگین روی قلبم برداشته شد و سبک شدم...
چه قدر نیاز دارم به یه درددل و دعا کردن این جوری، تو این روزها که هی سخت تر می شن و قلب ها فشرده تر. دستم از حرم کوتاهه ولی دلمو روانه می کنم، مفاتیحم رو باز می کنم و دعا می خونم، به پیشنهاد یکی از رفقا دعای جوشن صغیر، با عبارت های دعا بغضم می ترکه و اشک هام جاری می شن...
نمی دونم چی می شه و این سختی ها تا کجا ادامه پیدا می کنه، فقط می دونم خیلی به دعا محتاجیم. برای این که از پا درنیایم، کم نیاریم، نشکنیم، گم نشیم...

بیاین خیلی برای هم دعا کنیم رفقا! 

702

انگار حالا حالاها قرار بر اینه که هر صبح وقتی از اخبار باخبر می شیم، بهمون شوک وارد بشه. شوک امروز ولی اون قدر شدیده که گریه و خشم رو هم بند آورده و فقط بهت مونده. دوست دارم گوشیم رو یه مدت خاموش کنم، تلویزیون روشن نکنم، هیچ خبری نخونم، هیچ تحلیلی نشنوم... 

701

اصلا یعنی چی که فضای مجازی پر از شده از آه و ناله که ما بدبختیم، بیچاره ایم، سایه مرگ رو سرمونه، جبر جغرافیایی داریم، اِلیم و بِلیم؟! یعنی مردم تو کشورای دیگه دچار حادثه نمی شن و نمی میرن؟ یا اگه ما یه جای دیگه از کره زمین به دنیا می اومدیم هیچ وقت نمی مردیم و عمر جاودانه داشتیم؟!!!
البته که مرگ های دسته جمعی و پشت هم آدم رو متاثر می کنه و به فکر مرگ می اندازه. این طبیعیه و یاد مرگ کردن نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم لازمه! چون باعث می شه قدر زندگی رو بیشتر بدونیم، از فرصت هامون بیشتر استفاده کنیم، خیلی از غصه ها و نگرانی هامون کم رنگ بشن، سعی کنیم بیشتر مواظب کارها و حرفامون باشیم، دلی رو نشکنیم، حقی رو ناحق نکنیم و... از این نظر فکر کردن به مرگ خیلی خوبه ولی فاز بدبختی برداشتن هیچ دلیل منطقی نداره وقتی مرگ برای همه آدم ها هست، هر وقت زمان مرگ آدم برسه لحظه ای عقب و جلو نمی شه و هر جایی که باشیم زمانش که برسه مرگ به سراغمون میاد. 


700

یک هفته گذشت. یک هفته سخت و متفاوت، پر از غم، حسرت، بغض و البته امید. هفته ای که این همه اتفاقات و تحولاتش باعث شد بارها به مرگ و زندگی فکر کنم، به چه طور زندگی کردن و چه طور مردن. فکر کنم که کجای این دنیا ایستادم، گیر و گرفت هام کجاس و اصلا با خودم و زندگیم چند چندم؟ می دونم که بعد از این اتفاقات باید خیلی چیزها برام فرق کنه، عوض بشه، باید خیلی چیزها رو درست کنم و برای این ها خیلی امید بستم به ایام فاطمیه پیش رو و رزق های معنوی خاصش. 
یا زهرا... 

699

همیشه ته دلم می دانستم آخرش همین می شود. هر وقت لبخند دل نشینت را می دیدم، صدایی که آرامش و صلابت را با هم داشت می شنیدم و غرق غرور و افتخار می شدم، می دانستم برای چون تویی جز شهادت برازنده نیست، که خودت گفته بودی تا کسی شهید نبود شهید نمی شود و تو مردِ مرگ در رختخواب نبودی سردار!
حالا به آرزویت رسیده ای، حالا که پیکر سوخته و قطعه قطعه ات شهر به شهر تشییع می شود و تو از آن بالا لبخند می زنی، همان لبخند زیبای دل نشینت را...
به پاس همه شب هایی که با آرامش به رختخواب رفتیم ، بمب هایی که بر سرمان نریخت، خانه هایی که آوار نشد، عزیزانی که کشته نشدند، به پاس امنیت و آرامشی که برای ما به ارمغان آوردی، بهشت برین الهی جایگاهت باشد.

شهادتت مبارک حاج قاسم، سردار دلها! 


698

امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم! مشغول مراسم بله برون خواهر شازده که از یه مراسم ساده و جمع و جور که اولش قرار بود باشه، در عرض چند روز تبدیل شد به یه مراسم مفصل با مهمونای بیشتر و همه ما یه جورایی چلونده شدیم تا این مجلس به خوبی و خوشی برگزار شد و یه نفر به اعضای خانواده شازده اضافه! 

967

آخرین شب پاییز، اولین دندون شیری خانوم کوچولو افتاد. بنا به توصیه گل پسر دندونش رو پیچید لای دستمال کاغذی و گذاشت زیر بالشتش تا فرشته ها براش هدیه بیارن!
گل پسر تو سن و سال خانوم کوچولو که بود از همکلاسی هاش شنیده بود هر کس اولین دندونش رو که میافته بذاره زیر بالشتش، فرشته ها هم براش یه هدیه کنار دندون می ذارن. منم در نقش یه فرشته مهربون برای اولین دندون گل پسر یه مسواک و خمیر دندون عروسکی گرفتم و گذاشتم زیر بالشت کنار دندونش!
اما افتادن اولین دندون خانوم کوچولو خورد به آلودگی هوا و تعطیلات و من از خونه بیرون نرفته بودم تا براش هدیه بخرم. برای همین وقتی با هیجان دندونش رو برد تا بذاره زیر بالشتش گفتم الان چون هوا خیلی آلوده اس ممکنه فرشته ها نتونن چند روزی هدیه تو بیارن، چون کثیفی هوا اذیتشون می کنه و نمی تونن از آسمون بیان زمین! اما خانوم کوچولو هم چنان منتظر هدیه اش بود و صبح ها تا چشماشو از خواب باز می کرد زیر بالشتش رو نگاه می کرد! دیشب دیدم انتظارش داره خیلی طولانی می شه و چند تا خرده خرید هم داشتم دیگه زدم به دل آلودگی! فکر خاصی هم نداشتم که چی براش بخرم. یه سر به فروشگاه نوشت افزار نزدیک خونه زدم و چشمم به چیزی خورد که به نظرم برای خانوم کوچولو خیلی جذاب اومد، مداد با سر مدادی ایموجی. چون خانوم کوچولو جدیدا علاقه خاصی به این ایموجی های فنری پیدا کرده و ما فقط به خاطر خوشحالی دل دخترمون قبلا یه دونه به انتخاب خودش خریده و چسبونده بودیم جلوی ماشین! بین مدادها گشتم و یه دونه مداد صورتی اکلیل دار با ایموجی صورتی خندان انتخاب کردم و بعد برگشتن به خونه، وقتی خانوم کوچولو حواسش نبود بی سر و صدا گذاشتمش زیر بالشتش!
شب وقتی چراغ ها رو خاموش کرده و رفته بودیم بخوابیم صداش از پشت در اتاقمون اومد که با هیجان پرسید مامان می شه بیام تو؟! و بعد با یه لبخند پرشور و چشمایی که حتی تو نور کم اتاق برقش معلوم بود مدادش رو گرفت جلوم و گفت ببین فرشته ها برام کادو آوردن و با ذوق پرید بالا! منم با لحنی که تا حد ممکن بهش هیجان داده بودم گفتم وای خوش به حالت! چه کادوی خوشگلی! مبارکت باشه. شازده هم تبریکاتش رو اعلام کرد و خانوم کوچولو بالا و پایین پران به سمت اتاقش رفت! از صبح تا حالا شونصد بار مدادش رو دست گرفته‌ و مراتب خوشحالیش رو اعلام کرده! خیلی به حالش غبطه می خورم!!!

 

696

بخش زیادی از امروز رو مشغول نظافت و آشپزی و باقی کارای خونه بودم، نه از این جهت که کدبانوگریم گل کرده باشه یا خیلی خانوم شده باشم، فقط به دلیل حوصله سررفتگی وافر ناشی از حبس اجباری در خانه به خاطر آلودگی هوا!
بعد هم یه کوچولو خودمو از حبس درآوردم و رفتم از پارچه فروشی محل یک و نیم متر پارچه مخصوص آشپزخونه با طرح میوه و سبزی خریدم _خانوم کوچولو هم این قدر خوشش اومد که گفته از این براش بخرم و کت و دامن بدوزم!!!_ در اندازه های مختلف برای دستمال و کیسه و خشک کن بریدمش و تا کرده و مرتب گذاشتم کنار چرخ خیاطی تا فردا برم سراغ دوختنش.
البته اینا بخش گل و بلبل امروزه! بخش دیگه اش شنیدن سر و صدای جیغ و دعوای بچه ها و سعی بر واسطه گری و سرگرم کردنشون با کتاب خوندن از نیمه دوم روز به بعده که طبیعتا حوصله شون به میزان بیشتری از من سر رفته بود!
هر چی از جناب شازده خواهش کردیم بیاد و از تهران فرار کنیم قبول نکردن! فردا جلسه دادگاه مهمی داره که به خاطرش هم باید می موند و هم خیلی بی اعصاب و بی حوصله اس و اصولا نمی شه زیاد باهاش وارد بحث شد!
آخرشم نفهمیدیم این هفته تعطیلی آلوده رو کجای دلمون باید بذاریم!!!