بعد از مرگم اطرافیان من رو با چه خصوصیات و خاطراتی به یاد میارن؟
این سوالی بود که در مراسم اولین سالگرد درگذشت خان عمو برای چندمین بار در ذهنم مرور می شد.
خان عمو همون طور که چند نفر از دوستان صمیمیش در سخنرانی هایی که طی مراسم داشتن و صحبت هایی که همکاران و اطرافیانش در فیلمی که برای یادبودش ساخته شده بود گفتن، علی رغم چهره جدی و ظاهر خشکش قلبی رئوف و مهربون داشت و بسیار دست به خیر بود. به قول معروف پشت ستاره حلبیش قلبی از طلا داشت! و من با خودم فکر کردم کاش جلوه قلب مهربون و طلاییش نمود بیشتری داشت و طی این یک سالی که از فوتش گذشته خاطره ای بود که با یادآوریش لبخند به لبم بیاد یا دلم براش تنگ بشه!
علاوه بر این ها برام سوال بود خان عموی ساده زیست با دیدن مراسم سالگرد پر تشریفات و مجللی که بچه هاش براش تدارک دیدن چه حالی داره؟! مطمئن بودم روحش با اخم بالای مجلس نشسته و با عصبانیت می گه این مسخره بازی ها چیه؟!!!
پ.ن:ممنون میشم عموی درگذشته ام رو به فاتحه یا صلواتی مهمان کنید.
عکس نوشته ای که وسط اینستاگرام گردی به چشمم می خوره این قدر به دل میشینه که فوری ازش اسکرین شات می گیرم و می فرستم برای مامان: «خدا منو خیلی دوست داشت که وقتی داشت انتخاب می کرد کدوم مامان مال کدوم بچه باشه، تو رو برای من انتخاب کرد!» روی علامت ارسال می زنم و همزمان اشکام سرازیر می شه.؟ و وقتی شدت بیشتری می گیره که مامان سریع جواب می ده:« خدا رو شاکرم که دختر گلی مثل تو رو روزیم کرده.»
حال و هوای روز مادر امسال یه جور عجیبی دل نازکم کرده. تجربه های ماه های اخیر خیلی به روم آورده که فرصت ها کمه. فکر می کنم اگه یه وقت مامان نباشه چی؟ و یاد بچه های دوست مرحومم می افتم و بچه های خانم جوونی از اقوام شازده که شهریور امسال به فاصله دو هفته از هم با کرونا رفتن و انگار یه تیکه از قلب منو هم با خودشون بردن و تقریبا روزی نیست یادشون نکنم... فکر می کنم امسال بدون حضور مادرای مهربونشون چه حالی دارن؟ وقتی از تلویزیون تبریکات روز مادر رو می شنون، وقتی همکلاسی ها شون برای هدیه به مادراشون کاردستی درست می کنن؟؟؟
امشب با وجود روز پرمشغله و خستگی زیاد بعد مدت ها و با وجود دلخوری هایی که داشتم، زنگ زدم به عمه هام. قبلش با خودم گفته بودم دنیا ارزشش رو نداره بی خیال باش! اینم یه جور صله ارحامه. مگه قرار نیست خونده ها و شنیده هات تو عملت نمود پیدا کنه؟! بعد گوشی رو برداشتم و اول زنگ زدم به عمه کوچیکه، بعد به عمه بزرگه و از اون جا که انتظار تبریک از طرف برادرزاده رو نداشتن خیلی خوشحال شدن و خیلی هم تشکر کردن! دوباره به خودم گفتم دیدی چه خوب شد زنگ زدی! دوست داشتم به دو تا دخترعمه ها و سه تا دخترعموهام هم بعد مدت ها تلفن می کردم اما واقعا توان این همه پای تلفن صحبت کردن در یک شب رو نداشتم! پس دونه دونه براشون پیام صوتی فرستادم، حال خودشون و خانواده شون رو پرسیدم، عید رو تبریک گفتم و ابراز دلتنگی و علاقه به دیدار مجدد کردم. دو تا دختر عمه ها هر کدوم با یه پیام صوتی پر شور و حال ازم تشکر کردن و دختر عموها با پیام متنی. گفتن خیلی بامعرفتم! هستم؟ خودم که احساس می کنم گاهی خیلی آدم بیخود و کم عاطفه ای میشم، متاسفانه واقعا می شم...
به مامان گفته بودم فردا میام خونه شون که بعد چند هفته ببینمشون. وسط هفته رفتن به خاطر دوری راه و درس و مدرسه بچه ها برام سخته، اما به خودم گفته بودم روز مادر رو نباید از دست داد، کی می دونه تا سال دیگه همچنین روزی چی می شه؟ حالا برادرها هم قرار شده بیان و همه دور هم جمع بشیم، دور همی هایی که تو یک سال اخیر به خاطر وضعیتی که باهاش درگیریم کم شده اما می دونم نباید بذارم از بین بره...
عیدتون خیلی مبارک رفقا!
دیروز جمعه بیست و یکم خرداد یه روز خوب و دلچسب بود، از این جهت که بعد مدت ها همه خانواده ام تو خونه ما دور هم جمع شدن و به همه مون خوش گذشت. یک مهمونی ناهار یه دفعه ای و بی برنامه ریزی قبلی که شکر خدا راحت و بی دردسر و خوب برگزار شد!
مامان گفته بود می خواد روز جمعه بعد از خونه مامانی با داداش کوچیکه برای ناهار بیان خونه ما. شازده هم گفت دو تا داداش دیگه ام رو هم دعوت کنیم. بعید می دونستم به خاطر کرونا بیان ولی شازده خودش زنگ زد دعوتشون کرد و بهش نه نگفتن! اینا کِی بود؟ پنج شنبه شب در حالی که خونه مامان شازده مهمون بودیم! من داشتم دست و پام رو گم می کردم که یهو فردا کلی آدم ناهار می خوان بیان خونه مون و تو ذهنم حساب کتاب می کردم چیا داریم و چه غذایی می تونم درست کنم! البته خوبیش این بود هم خونه رو تمیز کرده بودم هم همون روز برای با شازده رفته بودیم خرید! آخر شب که برگشتیم خونه یک نگاه به فریزر کردم و مواد لازم برای ناهار فردا رو گذاشتم بیرون، یک مرتب سازی سریع هم تو خونه انجام دادم و با خیالی آسوده رفتم برای خواب!
روز جمعه بعد اذان ظهر، مهمون هامون یکی یکی از راه رسیدن و تا عصر یه روز خوب رو کنار هم گذروندیم! دور هم بودنی که بعد از اتفاقات سال گذشته برام ارزشمند تر از قبل بود. الحمدلله!
حالا دو تا مسأله ذهن من رو به خودش مشغول کرده! اول این که نکنه در حالی که با اون همزن فسقلی قدیمی کلی کیک پختم، با این یکی که بزرگ و حسابیه کار خاصی نکنم! دوم این که یکی از اجدادم _نور به قبرش بباره! _ اون قدری داشته که حتی منی که یکی از نتیجه های بسیارش بودم یه چیزی ازش بهم رسیده، اما با اوضاع کنونی فکر نمی کنم ما بتونیم چیز به درد بخوری حتی برای بچه هامون بذاریم، نوه و نتیجه پیشکش!!!
امروز از اون روزاییه که به خودم اجازه دادم تا می تونم بخوابم، بعد هم پاهامو دراز کنم، یه گوشه لم بدم، فیلم ببینم و هیچ کاری هم نکنم! یه جور استراحت لذت بخش بعد چند روز پرکار و فشرده. البته امیدوارم کارها و بدو بدو کردن ها همیشه برای خیر وشادی باشه، مثل همین روزای گذشته که ما از صبح زود تا نصفه شب مشغول بودیم و حسابی خسته شدیم! مشغول مراسم بله برون خواهر شازده که از یه مراسم ساده و جمع و جور که اولش قرار بود باشه، در عرض چند روز تبدیل شد به یه مراسم مفصل با مهمونای بیشتر و همه ما یه جورایی چلونده شدیم تا این مجلس به خوبی و خوشی برگزار شد و یه نفر به اعضای خانواده شازده اضافه!
دیشب همه خونه مامانی جمع بودیم، مثل یلداهای سال های قبل که امسال به شب زودتر برگزارش کردیم! یه دورهمی فامیلی با حضور مامان اینا و داداشا و خانواده خاله و دایی. امسال از معدود سال هایی بود که همه بودن و جمع فامیلی کامل بود و طبعا خیلی هم خوش گذشت!
ما نه اهل تزئینات و چیدمان مخصوص یلدا هستیم که تو سالای اخیر خیلی باب شده، نه اهل پوشیدن لباس با تم یلدا. خیلی راحت و معمولی! من پیرهن چهارخونه سورمه ای و قرمزم رو پوشیدم، همونی که تازه دوختش رو تموم کرده بودم، چند ساعت قبل از رفتن به خونه مامانی، و داغ داغ پوشیده بودمش! دوختن این پیرهن که مدت ها بود تو فکر دوختنش بودم و همون جوری هم که می خواستم از کار دراومد، کلی حالم رو خوب کرد! هم چند روزی سرگرمم کرده بود و هم اعتماد به نفسم رو در خیاطی بالا برد! برای همینه که عاشق این جور کارهام و سعی می کنم هر بار یه مدلش رو قاطی کارای روزانه ام بذارم!
هر چند حالا تو این آلودگی وحشتناک هوا و تعطیلی مدارس، حس و حال هیچ کار خاصی رو ندارم و نمیدونم این چند روز رو چه طوری سر کنم تا دچار سررفتگی حوصله نشم! بچه ها تلویزیون رو اشغال کردن و منم احتمالا باید بچسبم به کتاب تا از فضای دود آلود تهران بزنم بیرون و غرق بشم تو دنیای کتابام...
پ. ن: سه تا برادرزاده دارم از نوع سه قلو و قند عسل! همراهان قدیمی احتمالا یادشون هست!