782

این که از اول صبح  تا ظهر لپ تاپ و گوشیم در اختیار بچه هاس و هر کدوم یه گوشه خونه کلاس آن لاین دارن، این که تو این فاصله چند ساعته هیچ کار خاصی نمی تونم انجام بدم و باید حواسم به خانم کوچولو باشه، کمبود حضور معلم رو‌براش جبران کنم، کارهاش رو چک کنم و برای معلمش عکس بفرستم، که مدام بهشون تشر بزنم بازیگوشی نکنن، حواسشون به حرفای معلمشون باشه و وسط درس از سر و کول هم بالا نزن، این که با سرعت پایین اینترنت و باز نشدن یا قطع شدن های مداوم اسکای روم و شاد درگیر باشم و ... به کنار، دیگه روزایی که شازده هم خونه اس و هم زمان با کلاس های بچه ها مشغول تلفن صحبت کردنه و من از سه جهت باید صدا تو گوشم باشه، یا اون وسط میاد به من گیر می ده که چرا صدام سر بچه ها بالا رفته رو دیگه واقعا نمی دونم باید کجای دلم جا بدم!!! 
این جوریه که صبح رو در حالی به ظهر می رسونم که حس می کنم دود از کله ام بلند شده و همه موهای سرم سیخ، دلم می خواد دیگه نه کسی رو ببینم نه صدایی بشنوم که خب صد البته امکانش نیست و تازه باید بساط ناهار رو مهیا کنم!  بماند که بعدش هم باید کلی وقت و انرژی بذارم تا خانوم کوچولو تکالیفش رو انجام بده! تنها کاری که از دستم برمیاد کشیدن خط چشم و زدن یه رژ پر رنگه بلکه یه کم اعصابم آروم بشه!
یعنی با این اوضاع تا آخر سال تحصیلی چیزی از اعصاب و روان مادرها باقی خواهد موند؟!

781

اوضاع جوری شده که نمی تونیم به دل درست یه سرما خوردگی ساده بگیریم و هی دست و دلمون نلرزه که نکنه کرونا باشه! از دیروز گرفتگی گلو و ضعف و سردرد دارم، یه دلم می گه کروناس یه دلم می گه سرماخوردگی پاییزه اس و خلاصه موندم بلاتکلیف! اونم در شرایطی که شازده سفره و منم و بچه ها و همه کارهای مربوطه!

با این حال تا حد ممکن موارد ایمنی رو رعایت می کنم و خودم رو بستم به دم نوش های گیاهی و سعی می کنم اگه امور مربوط به مدرسه بچه ها و کارهای خونه بذاره استراحت کنم، بلکه خدا بخواد و بدون این که کار به جاهای باریک بکشه شر این مریضی از سرم کنده بشه. بلند بگو آمین!

780

چشمام رو می بندم و خودم‌  رو جایی تصور می کنم که اربعین سال گذشته بودم. بعد طلوع آفتاب یه گوشه از خیابان باب القبله کربلا روبروی حرم امام حسین تو نزدیک ترین فاصله ای که می شد تو اون ازدحام پیدا کرد ایستاده بودم. جمعیت هزار رنگ از همه جا می جوشید و هر کس به زبان خودش سلام می داد و درددل می کرد... نگاهم به گنبد بود، دست راستم روی سینه و یه روضه مدام تو ذهنم تکرار می شد و به زبونم می اومد: «کجا می خوای بری، چرا منو نمی بری، حسین این دم آخری، چه قدر شبیه مادری...» می خوندم و اشک هام سرازیر می شد...
 قبل اون سفر رو کلی تردید و اما اگر داشتم، ولی همه چی بدون تلاش خاصی از جانب من دریف شده بود، راهی شده بودم‌ و سفرم خیلی خوب و فراتر از حد انتظارم پیش رفته بود. اول مسیر پیاده روی که پا تو جاده نجف به کربلا گذاشته بودم بعد بسم الله زیر لب گفته بودم «ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!» و شروع کردم به حرکت. دو روز و نیم پیاده روی فشرده که خیلی از قدم هاش رو با نیت برداشته بودم. به نیابت از کسایی که بهم التماس دعا گفته بودن، شهدا، اموات، اونایی که دلشون تو اون مسیر بود و قسمتشون نشده بود که بیان، کسایی که حسرت به دل زیارت کربلا از دنیا رفتن... با خوردن غذا‌ و چای عراقی، با خواب هایی شبیه بی هوش شدن تو هر موکب بین راهی که جای خالی داشت، بی خیال شلوغی و احیانا کثیفی شون!_ چه  قدر هم  اون خواب ها شیرین و دلچسب بود!_تا صبح پنجشنبه قبل اربعین که بعد نماز صبح شروع کردیم به طی کردن عمودهای آخر و قبل از ظهر تو شلوغی خیابان های اطراف حرم در حالی که به زحمت  همراه کالسکه های حاوی کوله پشتی ها راهمون رو از بین جمعیت باز می کردیم، سر برگردونده  و یه دفعه گنبد و بارگاه حضرت عباس رو مقابلم دیده بودم و... 
تو این روزها که دلم بهانه گیر شده و چشمام منتظر بهونه اس برای اشکی شدن، که مدام یکی توی سرم می خونه: «من ایرانم و تو عراقی، چه فراقی چه فراقی. بگیر از دلم یه سراغی، چه فراقی چه فراقی...» دلم رو تا کربلا راهی می کنم، چشام رو می بندم و خودم رو مقابل حرم تصور می کنم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله»

پ.  ن : روز اربعین سال کرونا

779

 بوی بارون که از لای پنجره باز بیاد تو خونه، هوا نیمه تاریک بشه و اون قدری خنک که دلت بخواد خودت رو لای پتو بپیچی، یعنی پاییز اومده! تو هفتمین روز از هفتمین ماه سال!

 باید با نفس های عمیق بوی پاییز رو بلعید و رفت به استقبال حال خوش. حتی اگه مثل الان من حس و حال انجام هیچ کاری هم نباشه، می شه دراز کشیده زیر پتو ازش لذت برد!