787

چسبیدن به شوفاژ تو یه روز سرد بارونی پاییزی، چای دارچین نوشیدن و کتاب خوندن، لذت کم نظیریه که چیزهای زیادی تو این دنیا نمی تونه باهاش رقابت کنه!
گردونه طاقچه یه اشتراک رایگان سه روزه بهم هدیه داده که دارم باهاش کتاب «خط مقدم» _ روایت داستانی مستند ماجرای پر فراز و نشیب تشکیل یگان موشکی ایران_ رو می خونم. کتابی که از مدت ها پیش با تعریفاتی که ازش شنیده بودم برنامه خوندنش رو داشتم اما هی عقب انداخته بودم و حالا به بهانه سالگرد شهادت حسن طهرانی مقدم دوباره یادش افتادم. در واقع این روزها عجیب به کتاب هایی متفاوت و آشنایی با موضوعات و سرگذشت آدم هایی متفاوت از چیزهایی که قبلا خوندم و شنیدم نیاز دارم!
 هر چند با در نظر گرفتن حجم بالای کتاب و این که نصف روز گوشیم به خاطر کلاس های بچه ها در دسترسم نیست بعید می دونم بتونم سه روزه تمومش کنم! این جناب طاقچه قبل‌تر ها دست و دل باز تر بود و اشتراک های سه ماهه و شش ماهه هم هدیه می داد، طوری که من به طور مداوم بیشتر از یک و سال نیم به مناسب های مختلف اشتراک رایگان هدیه گرفتم و کلی‌ هم باهاش کتاب خوندم که اوایل همین پاییز بالاخره تموم شد‌ و دیگه این هدیه های یک هفته ای و سه روزه به حال من افاقه نمی کنه!

786

از این که در مهارت های لازم برای مادری مهارتی به نام مهارت اجازه دادن هم وجود داره اطلاع نداشتم تا امشب، وقتی که خانوم کوچولو خواست کارتون تماشا کنه و من اجازه ندادم چون می خواستم بساط شام رو بیارم. اون وقت بود که با نگاه عاقل اندر سفیهی فرمودن: «مامان یه کم رو مهارت اجازه دادنت کار کن!!!»

785

مواقعی که خانوم کوچولو از همیشه ناراحت تر و عصبانی تره و تا سر حد امکان اخم هاش توی هم، موقعی که بهش می گم مشق هاش رو بنویسه! با کلی کلنجار و بحث نیمه فلسفی بر سر این که چرا باید مشق بنویسه می نشونمش پای دفتر و کتاب و درست همون وقته که گل پسر شروع می کنه به سر به سر گذاشتن با خانوم کوچولو و پرت کردن حواسش و صد البته درآوردن جیغ و دادش! در بیشتر موارد هم خواهش و نصیحت جواب نمی ده!
گل پسر که کلاس اول می رفت، خانوم کوچولو یه بچه نوپا بود که دوست داشت هر جور شده وسط بساط درس و مشق برادرش وول بخوره و کار به جایی رسیده بود که گل پسر برای در امان موندن از دست خواهرش رو پیشخوان آشپزخونه تکالیفش رو انجام می داد! اون موقع فکر می کردم وقتی خانوم کوچولو کلاس اولی بشه این مشکلات رو ندارم و حتی گل پسر خودش‌ می تونه کمک حال من برای درس های خانوم کوچولو باشه، اما خب معلومه که روزگار اصولا طبق خواست ما پیش نمی ره!
امشب سر نماز بودم که گل پسر با مهر و محبت اومد سراغ خانوم کوچولو که امروز من می خوام بهت دیکته بگم. کتاب دیکته شب که مال کلاس اول خودش بود و رو پیدا کرد، آورد و مشغول شدن‌. نصف صفحه به خیر و خوشی نوشته شد و منم خوشحال و خندان بودم که چه بچه های گل دسته ای دارم که جنگ شد! خانوم کوچولو شاکی بود که گل پسر کلمات رو خیلی تکرار می کنه و گل پسر هم گیر داده بود که خانوم کوچولو درشت می نویسه! در نتیجه مجبور شدم از خیالات خام خوشم بیرون بیام، برای ایجاد آتش بس خودم کار دیکته گفتن رو تموم کنم م دیگه هم امیدی به انجام همکاری این دو تا برای امور درسی نداشته باشم!

784

رانندگی آخر شب، تو اتوبان های خلوت تهران، با صدای ملایم موزیک از اون چیزایی که ذهنم رو آروم می کنه. هر چند که امشب دلم می‌خواست فقط از غرب به شرق تهران نرونم، اون قدر برم و برم که صدای دنگ دنگ تو مغزم آروم بشه...

اصلش اینه که بزرگترا باید تکیه گاه باشن، مایه آرامش و دل خوشی، کمک‌ حال و غمخوار، و وای به وقتی که همه این ها بر عکس بشه! اون وقت انگار دنیا زیر و رو شده و هر کاری می‌کنی هیچ چی سر جای خودش نیست...


783

خوبی دنیا به اینه که هیچ کدوم از مشکلات و ناراحتی هاش موندگار نیست و همه مصیبت هاش یا بالاخره یه روزی تموم میشه یا دردش آروم تر. این چیزیه که این تو روزا که آمار مبتلایان و درگذشتگان از کرونا، قیمت ها، مشکلات اقتصادی و ناراحتی های خانوادگی همین جور بیشتر و بیشتر می ره، مدام تو ذهنم میارم، بهش فکر می کنم، براش شاهد مثال ردیف می کنم و به خودم می گم این نیز بگذرد!


ننوشتن این مدت برای اینه که چندین ساعت در روز به به خاطر کلاس ها و تکالیف بچه ها گوشیم در اختیارم نیست و از اون مهم تر این قدر همه چیز تکراری شده که معمولا چیز جالبی که بهم انگیزه نوشتن بده و حالت غر زدن  نداشته باشه، پیدا نمی کنم!