756

برای صبح و بعدازظهر پنجشنبه ام کلی کار ردیف شده بود که دوستم هم تماس گرفت و گفت بیام برای موهای دو رنگ شده اش یه کاری بکنم که قراره بعد چند ماه بره منزل مادرشوهرش و با این موها نمی خواد بره! قبلا تو بهمن ماه موهاش رو دکلره و بلوند کرده بودم. البته اون موقع می خواست بره پیش یکی دیگه از دوستاش که آرایشگر حرفه ایه اما قیمتش رو که شنید دست به دامن من شده بود! منم با رنگ و دکوکرم و اکسیدان راهی خونه شون شدم و رنگی براش درآوردم که وقتی چند روز بعدش همون آرایشگر حرفه ای دیده بود، ازش پرسیده بود این دوستت که موهاتو رنگ کرده آرایشگره؟ خیلی یه دست و خوب شده!
خلاصه که یه وقتی وسط کارای صبح و بعدازظهرم جور کردم و یه سری هم برای انجام امور زیبایی به دوستم زدم! ریشه موهاشو دکلره کردم و بعدش رنگساژ، هر چند رنگساژ اول رو دوست نداشت و دوباره رنگساژ گذاشتم که نتیجه مورد پسند قرار گرفت!
دو هفته قبل هم موهای مامان جان رو بلوند کردم. می خواست موهای تیره اش کاملا روشن بشه که وقتی ریشه های سفیدش درمیاد زیاد تو چشم نزنه. بعد چون آرایشگاه همیشگیش قیمت بالا می گرفت و مامان هم با کمردرد شدیدش نمی تونست چند ساعت اون جا بشینه تا کارش انجام بشه، من دواطلبانه قبول کردم موهاشو دکلره و رنگ کنم! شکر خدا نتیجه اون هم خوب دراومد. البته دقیقا رنگی که اول کار مدنظرمون بود نشد، اما همین که موهاش نسوخت و رنگ نهایی به زرد و نارنجی نمی‌زد من از خودم راضی بودم!!!
اگه براتون سوال شده که آیا من دوره آرایشگری دیدم، باید خدمتتون عارض بشم که سال ها قبل وقتی دبیرستانی بودم یه دوره کوتاه آموزش پیرایش در حد یادگیری اصلاح صورت و چند مدل اصلی کوتاهی مو رو گذروندم. اما در مورد رنگ و دکلره به خاطر علاقه شخصی با فیلم ها و مطالب آموزشی اینترنتی و آزمون و تجربه رو موهای خودم و گاهی هم موهای مامان یه چیزایی یاد گرفتم.

755

دیشب برای دوستم که تازه ماشین ظرفشویی خریده بود و راجع به شوینده مناسب و میزان تمیز کنندگی ماشین ازم پرسیده بود توضیح داده و گفته بودم ماشین ظرفشویی من که خیلی خوب و تمیز می شوره، حتی با این که من هیچ وقت ظرفا رو قبلش با دستمال کشیدن یا آب زدن تمیز نمی کنم. بعد آخر شب که خواستم ماشین انباشته از ظرف کثیف رو روشن کنم، روشن نشد که نشد!!! امتحان کردن چند باره امروز هم جواب نداد و ایستادم پای سینک ظرفشویی تا ظرف های صبحانه و ناهار امروز به علاوه ظرف های دو روز گذشته رو بشورم! بعد چهل دقیقه کار و پر شدن جا ظرفی کوچیک کنار سینک، پارچه ضخیمی که روی کابینت کنار سینک پهن کردم و آب کش بزرگی که روی میز آشپزخونه گذاشتم، با بریدن دستم موقع کشیده شدن به لبه ظرف در دار شیشه ای که قبل این نمی دونستم چندان صاف و صوف نیست، شکستن یک لیوان در اثر سر خوردن ظرف های روی هم و شکسته  شدن سر دو تا از ناخن هام بالاخره پروژه ظرفشویی رو به اتمام رسوندم!_خسته نباشم!!! _ حالا بماند که این وسط سه بارهم  خانم همسایه که ذکر خیرش در پست بالا رفت اومد زنگ زد و هر سه بار هم گفت که خواهرم از ظهر قرار بود بیاد دنبالم اما نیومده و من اگه شب رو این جا بمونم مشکلی نداره؟! باز هم یادش رفته بود این جا خونه اشه و من عین هر سه بار رو با دستای خیس و کفی براش توضیح دادم که این جا خونه خودشه و هیچ مشکلی نیست که بمونه!
باید زنگ بزنم به شرکت خدمات پس از فروش ظرفشورِ عصای دستم تا بیان و ببینن مشکلش چیه که واسه من ادا درمیاره؟ نکنه جنبه نداشته ازش تعریف کنم؟! 
راستش اخیرا از خراب شدن وسیله ها، شکستن ظرف ها و کلا هر نقص و کمبودی که بخواد تو خونه ایجاد بشه می ترسم! می ترسم چون با این اوضاع بالا رفتن بی وقفه و بی توقف قیمت ها جبران کردن خرابی ها یا به سادگی امکان پذیر نیست یا کلا امکان پذیر نیست! 


754

در رو که بعد از شنیدن زنگ های ممتد و متوالی باز می کنم، خانوم همسایه رو می بینم که با یه سینی بیضی طرح دار که داخلش دو تا لیوان لب طلایی چایی و یه قندون چینی کوچیکه جلوم ایستاده. یه بلوز سبز با دامن شلواری سبز و کرم پوشیده و یه گردنبند مروارید هم  انداخته، یه تیپ متفاوت با هفته های اخیرش. سینی رو می ده دستم و به من که با تعجب نگاهش می کنم می گه امروز مراسم دارم این چایی ها رو هم آوردم واسه شما! به این قاطی شدن خاطرات و زمان و اتفاقات تو ذهنش در اثر آلزایمر که باعث حرف ها و رفتارها و سوالات بی ربط می شه _در حدی که گاهی یادش می ره خونه اش این جاس و تو فضای خونه قدیمیشه و حسابی گیج و کلافه می شه_عادت کردم، اما چایی آوردنش برای اولین بار بود!

یه جورایی خوشحال می شم از این که حال و هوا و تیپش عوض شده، چون چند هفته گذشته رو مدام مشکی تنش بود و  بین حرفاش می گفت مامانم تازه فوت کرده، در حالی که مادرش سال هاست به رحمت خدا رفته! تشکر می‌کنم و سینی چایی رو میارم داخل، چایی ها که نه گرمه و نه مزه داره! 


امان از پیری و آلزایمر و بی کسی...


753

صبح امروز رو زودتر از روزای قبل بیدار شدم فقط به عشق خوردن چیز کیکی که دیشب قبل خواب برای رفع بی حوصلگی پخته بودم! چیز کیک ژاپنی فوق العاده نرم و لطیف و خوش طعمی که هم مواد اولیه اش زیاد بود و همه باید با ترازو وزن می شد، هم مراحل پختش نسبتا طولانی بود. گذاشته بودم یه روز که خیلی حال و حوصله دارم برم سراغ پختش، اما دیشب وقتی خیلی کلافه بودم و دنبال چیزی که حال و هوام رو عوض کنه یه دفعه هوس کیک پزی به سرم زد، اونم از نوع پر دنگ و فنگش!  البته که همزن جدید هم باید تو عمل تست می شد! 
مایع کیک رو که با دقت آماده کردم، ریختم تو قالب، گذاشتمش تو فر و خدا خدا کردم نتیجه خوب دربیاد و حالم گرفته نشه! بعد از چهل و پنچ دقیقه از فر در اومد، نرم و پنبه ای، پف کرده و خوش بو، همون شکلی که دلم می خواست! از تو قالب درش آوردم، یه مقدارم قربون صدقه اش رفتم و گذاشتمش رو میز آشپزخونه برای صبحانه! با همه اهل منزل هم اتمام حجت کردم که هیشکی به این کیک دست نمی زنه تا فردا صبحانه با هم بخوریمش، وگرنه بعید نبود تا من بیدار بشم چیزی ازش باقی نمونه! و این چنین یه صبحانه خانوادگی خوش طعم و دلچسب رو با حضور افتخاری چیز کیک ژاپنی برگزار کردیم بلکه روز خوشی رو در پیش داشته باشیم! 

کدبانوی تنبل شده درونم بهم تلنگر می زنه که برای عوض شدن حال و هوام باید به آشپزی رو بیارم، سفت و سخت! 

752

یه جا از دعای کمیل هست که خیلی دوستش دارم _در واقع همه دعای کمیل رو دوست دارم بس که لطیفه و حرف دل!_ می گه: «یا رب اِرحم ضعفَ بدنی و رِقّةَ جلدی و دِقّةَ عظمی» خدای من رحم کن به ناتوانی بدنم و نازکی پوستم و باریکی استخوانم.

 این روزا اگه دعای کمیل بخونم، حتما بعد از این فراز یه جمله دیگه اضافه می کنم: خدای من رحم کن به محدود بودن ظرفیتم. رحم کن که از لبریز شدنش می ترسم...

751

روایته که پدربزرگ مادری مامانم، فردی بوده بسیار ثروتمند! کلی باغ و زمین تو شهر خودشون داشته وکلی بروو بیا و البته کلی هم بچه! اون طور که مادربزرگم می گه دوازده تا بچه بودن که سه تاشون تو بچگی از دنیا رفتن. این جد بزرگوار ما وقتی مامانم یه بچه دو سه ساله بوده به رحمت خدا می ره یعنی بیش از پنجاه سال قبل، اما به دلیل زیاد بودن ملک و املاک و تعداد بچه ها هنوز که هنوزه بخشی از این اموال تقسیم نشده باقی مونده!!! چون این نُه تا خواهر و برادر محترم تو تمام این سال ها سر فروختن یا نگه داشتن و چه طوری تقسیم کردن ارثیه شون با هم اختلاف داشتن و هر از گاهی بعد کلی حرف و حدیث و شور و مشورت یه تکه اش فروخته و تقسیم شده! طبق آخرین آمار واصله چند ماه قبل یکی از زمین ها بعد مدت ها جدال فروخته شده و یه پول نسبتا بزرگی رسیده به مادربزرگ من که می شه دختر کوچیکه خانواده و هیچ وقت هم خودش رو قاطی این دعاوی ارث و میراثی نمی کنه! و از اون جایی که مادربزرگ عزیز بنده خیلی هم دست و دلباز تشریف دارن این پول رو بین خودش و سه تا بچه هاش به نسبت مساوی تقسیم کرده و در نتیجه یه پولی هم نصیب مامان من شده!
  مامان جان هم چند هفته پیش در یه اقدام کاملا بی سابقه به من گفت که بهم از این پول می ده تا برای خودم یه همزن بخرم! چون وظیفه پخت کیک تولدهای خانواده چند سال متوالی به عهده من بود تا این که همزنم که کادوی عروسیم از طرف یه فامیل دور بود سوخت و من یه سال و اندی همزن نداشتم و کیکی نپخته بودم. بعد وقتی حرف کیک های من و این که وسیله درست کردنش رو ندارم شد، مامان یهو گفت اصلا من بهت پول می دم بری همزن بخری این همه وقته نتونستی بخری! اولش هم گفت بهم قرض می ده ولی بعدا یواشکی گفت نمی خواد پس بدی!
در نتیجه بنده خیلی خوش خوشان همراه شازده در مورد همزن های موجود در بازار سرچ کردیم و اطلاعات به دست آوردیم، البته برای چندمین بار! قبل از این هم دو سه باری دنبالش رفته بودیم ولی هربار به خاطر قیمت های بالا و وجود خرج های مهم تر منصرف شده بودیم! به هر حال من می خواستم اگه قرار بر خریده یه هم زن کاسه دار درست و حسابی بخرم! بعد کلی گشتن و گیج شدن، یه فروشنده از تبلیغات دیوار پیدا کردیم که خیلی با صبر و حوصله عکس انواع مدل ها و توضیحات و قیمت هاشون رو برامون فرستاد و به همه سوالاتمون جواب داد تا بالاخره همزن خریداری شد!

حالا دو تا مسأله ذهن من رو به خودش مشغول کرده! اول این که نکنه در حالی که با اون همزن فسقلی قدیمی کلی کیک پختم، با این یکی که بزرگ و حسابیه کار خاصی نکنم! دوم این که یکی از اجدادم _نور به قبرش بباره! _ اون قدری داشته که حتی منی که یکی از نتیجه های بسیارش بودم یه چیزی ازش بهم رسیده، اما با اوضاع کنونی فکر نمی کنم ما بتونیم چیز به درد بخوری حتی برای بچه هامون بذاریم، نوه و نتیجه پیشکش!!!



750

برنامه ام این بود که بچه ها حداقل تا دوره دبیرستان وارد فضای مجازی و شبکه های اجتماعی نشن و این دنیای پر هیاهو و بعضا پرخطر رو برای ما بزرگترها بذارن. اما به لطف شیوع کرونا و تعطیلی مدارس که آموزش مجازی رو باب کرد و بچه ها رو گوشی به دست، حالا به طور کامل و مفصل کار با شبکه های اجتماعی رو یاد گرفتن! فقط به کانال آموزشی مدرسه اکتفا نکردن، با دوستاشون گروه درست کردن، برای هم عکس و ویس فرستادن، تماس تصویری گرفتن و حتی با عکسای خودشون استیکر درست کردن... ، کارایی که من به شخصه بعد سی سالگی یاد گرفتم! (البته اعتراف می کنم این مورد آخر رو هنوز هم بلد نیستم!)

بله و این چنین فضای مجازی خیلی زودتر از حد تصور و انتظارم بخشی از زندگی بچه هام شد و راستش این من رو یه کم می ترسونه!


+امروز کارنامه آخر سال گل پسر رو گرفتم و بادیدن نتایج که بر خلاف انتظارم همه خیلی خوب بود و صحبت های معلم ها و مدیرشون خیالم نسبت به وضعیت امسال و سال تحصیلی آینده اندکی راحت شده! 


749

هر چه قدر هم که طبق تجربیات و دیده ها و شنیده هام به این نتیجه رسیده باشم که تو این دنیا هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست، دلیل نمی شه که از دیدن تغییر رفتارهای عجیب و غریب از کسایی که سال ها با عقیده ساده زیستی و دوری از تجمل و چشم و هم چشمی _چیزی که  همیشه سعی کردم خودمم تا حد امکان بهش پایبند باشم_ زندگی کردن و خوب و راحت و به دور از خیلی دغدغه های بی مورد هم زندگی کردن ولی حالا تو یه بزنگاه انگار یهو همه اون اعتقادات و سبک زندگی جای خودش رو به دنبال چیزای لوکس و آن چنانی بودن با توجیه کم نیاوردن از بقیه داده، بهت زده نشم و حالم خراب نشه!
وقتی اتفاقاتی از این دست می‌افته یعنی اون آدمایی رو که قبولشون داشتی و می تونستی به عنوان یه الگوی عملی ازشون یاد بگیری، دیگه نداری. یعنی تصورات و باورهات راجع به این که بعضی آدما حتی تو این دوران وانفسا هم می تونن متفاوت از بقیه باشن و راه درست رو برن، یه دفعه نابود بشه. یعنی دنیا نسبت به قبل جای تنگ و تاریک تری برای زندگی بشه...
من می ترسم، از این که آدم خوب ها از رفتن مسیر درست  انصراف می دن و هم رنگ جماعت می شن می ترسم، از این که دیگه الگو های درستم رو جلوم نداشته باشم می ترسم. بیشتر از همه این ها از این که خودم هم یه روزی تو همین مسیر بیافتم و باورهای دیگران رو خراب کنم می ترسم، خیلی هم می ترسم...


748

من آخرش هم تکلیفم رو با همسر گرامی جناب شازده نفهمیدم! وقتی مشکلات اوج می گیرن و من سعی می کنم آرامشم رو حفظ کنم، حواسم رو پرت و خودم رو تو بافتنی و کتاب و... غرق می کنم، شاکی می شه و با عصبانیت می گه تو بی خیالی و اصلا به فکر نیستی!!! وقتی هم نمی تونم خونسرد باشم و ناراحتی بهم غلبه می کنه، باز هم شاکی می شه و با ناراحتی می گه دوست ندارم ناراحتی تو رو ببینم!!!

امشب از وقتی رسید خونه و حالت چهره ام رو دید بهم پیله کرد که چرا ناراحتم؟! که خب البته سوال نداره، با خبرایی که خودش امروز عصر راجع به گیر و گرفت های جدید پرونده شکایتی که تو دادگاه داریم بهم داده، طبیعیه فکرم به هم ریخته باشه! بعد وقتی می فهمه ناراحتیم به خاطر همین مسائله و مشکل جدیدی پیش نیومده، می خواد ناراحت نباشم! وقتی هم می گم بالاخره تکلیف منو روشن کن! من بی خیال باشم یا نگران، با خنده می گه نمیدونم! وقتی بی خیالی حرص می خورم که به فکر من نیستی، وقتی ناراحتی غصه می خورم که به خاطر من ناراحتی! 

افقی نمی بینم که برم توش محو بشم، اما پیتزای خوش طعمی رو که شازده وقتی دیده حال و حوصله آشپزی ندارم سفارش داده رو دور هم می خوریم و حالم بهتر می شه، خیلی بهتر!


 محتاج دعاهای خیرتون هستم رفقا! 


747

از اثرات شرایط و وضعیت خاص این چند ماه اخیره یا عوامل متعدد دیگه که ذهنم یه مدته حسابی مشغول و درگیره و انواع فکرهاس که توش میاد و می ره، از دغدغه های فلسفی اعتقادی تا امور روزمره. این که بعد از سی و اندی سال زندگی کجای کارم و اصلا جای درستی وایستادم؟ این که نکنه دارم فرصت عمر رو مفت از دست می دم و برای بهتر و مفیدتر بودن باید چی کار کنم؟... 
شاید اگه این وضع استندبای گونه ای که بیشتر از دوساله توش گیرافتادم و همه اش منتظرم تا شرایط زندگی مون روتین و متعادل و یه سری از مشکلات برطرف بشه نبود، این آشفتگی ها و بی سر و سامونی های فکری به این شدت نمایان نمی شدن و بیشتر از این تکلیفم با خودم و زندگیم روشن بود. مسائل و مشکلاتی که انگار قرار نیست تموم بشن و فقط از حالتی به حالت دیگه درمیان!