728

کاچی پخته بودم با زردچوبه و کره محلی مخصوص زائو! و بردم برای دوست عزیزی که چند روز پیش زایمان کرده و بچه سومش رو به دنیا آورده بود. این دوست عزیز در واقع از فامیل های شازده اس که بچه اولش رو وقتی باردار بود که من خانم کوچولو رو و از همون موقع رابطه مون نزدیک شده بود و از وقتی هم که تو محله ما ساکن شدن ارتباطمون بیشتر شد و چون اخلاق هامون با هم جوره صمیمی تر. قبل از اومدن کرونای منحوس حداقل دو هفته یک بار همدیگه رو می دیدیم، بچه ها با هم بازی می‌کردن و ما از هر دری حرف می زدیم، دردل می کردیم، بافتنی می بافتیم و کلی حال و هوامون عوض می شد. حالا بیشتر از دو ماه بود که ندیده بودمشون و بالاخره دیروز با یه ظرف کاچی برای یه دیدار کوتاه همراه رعایت موارد ایمنی راهی خونه شون شدم! 
سومین بچه اش بعد از یه پسر و یه دختر شش و چهار ساله، یه پسر سرخ و سفید و تپل مپل بود که دیدنش کلی حال خوب برام آورد، هر چند به دلیل مسائل بهداشتی نشد بغلش کنم و بو بکشمش که اون جوری قطعا حالم بهتر هم می شد! بعد هم بچه های حوصله سر رفته و بهانه گیر شده و دلتنگ دوستاشون _گل پسر و خانوم کوچولو_ رو برداشتم و آوردم پیش بچه های بی حوصله شده خودم تا هم مادرشون یه استراحتی بکنه و هم حال و هوای بچه ها عوض بشه. نیم ساعت اول رو چهارتایی دور خونه دویدن و جیغ زدن و منم فقط سعی کردم خونسرد باشم تا یه کم از این همه انرژی انباشته شده شون تخلیه بشه و حالشون بهتر! شکر خدا و با تشکر از تاب آوردن اعصابم بعدش مشغول بازی های آروم تری شدن تا شب که باباشون اومد دنبالشون و چهارتایی خوشحال و خندون از هم خداحافظی کردن. شب بچه هام زودتر از همه شبای اخیر و بدون کلنجار رفتن به خواب رفتن! 

727

 امروز در بیست و یکمین روز از فروردین ماه سال هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی، سی و شش ساله شدم! 

قاعدتا تولد من تو بهاره اما امسال با این سرمای هوا و برفی که اومد حسابی زمستونی شده! یه تجربه متفاوت از روز تولد. البته فقط از جهت وضعیت آب و هوا متفاوته وگرنه از جهت نبود هدیه و جشن و سورپرایز کاملا مثل سال های قبله!!! 

726

ریسه چراغ های چشمک زن رو از کمد دیواری درآوردم، زدمش به دیوار و روشنش کردم، ستاره های زرورقی رنگی رو هم به در خواست خانم کوچولو هر جایی از خونه که شدم زدم. یک ساعت پای گاز وایستادم و شیرینی پنجره‌ ای درست کردم، چیدمشون توی ظرف کریستال پایه دار، روشون پودر قند پاشیدم و گذاشتم روی میز. از تو گوشیم برای بچه ها شعر شاد مخصوص نیمه شعبان پخش کردم، یه خورشت بادمجون فرد اعلا بار گذاشتم، لباس عوض کردم و با آرا بیرا نشستم! همه کاری که برای شاد بودن و شاد کردن تو این عید در قرنطینه ازم بر می اومد!

غبطه می خورم به حال اونایی که کارای خیلی بزرگ تری کردن برای شادی های بیشتر. اونایی که بسته های ارزاق و مواد ضد عفونی کننده برای خانواده های بی بضاعت تهیه کردن، اونایی که کیک خونگی پختن و برای آسایشگاه های جانبازان فرستادن، گروه هایی که تو خیابون ها می چرخن و برای مردم مولودی می خونن، و بیشتر از اینا به همه کسایی که این مدت که ما راحت و آسوده تو خونه هامون نشستیم یه جورایی مشغول جهاد کردنن. دکترا و پرستارای فداکاری که تو شیفت های پشت سر هم با لباس های مخصوص و ماسک هایی که صورت هاشون رو زخمی کرده مشغول خدمت کردن به بیماران کرونایی هستن، اونایی که داوطلب کمک تو بیمارستان ها و مراکز قرنطینه و غسالخونه ها شدن، اونایی که هر جا از شهرها و روستاها رو که تونستن ضدعفونی کردن...
همه اونایی که تو این روزها با حضور و کاراهاشون جلوه های ویژه ای از مهربونی و فداکاری رو نشون دادن و دل بقیه رو گرم کردن! تقبل الله!


عیدتون مبارک رفقا! 

725

تو تمام این روزهای سخت بلاتکلیف، هر وقت دلتنگ شدم، ترسیدم و وحشت کردم از آینده نامعلوم دنیا، هر وقت غم و ناامیدی چنگ انداخت دور قلبم و نفسم تنگ شد، یاد شما همه این ترس ها و غصه ها و ناراحتی رو شسته و برده، این که مثل یه پدر مهربون و اصلا خیلی بهتر از یه پدر مهربون حواستون به ما هست، از غم و ناراحتی ما غصه تون می شه، برامون دعا می کنین و به کمکمون میاین... 
امام مهربون ما دنیا شده زندان و تا شما نیای آزادی نیست،. فصل بهار اومده اما تا شما نیای بهار نمی شه، دل های ما تنگ و گرفته اس و تا شما نیای غم ها ازش برداشته نمی شه...


یا صاحب الزمان الغوث و الامان


+به وقت دلتنگی های شب نیمه شعبان


724

چند ماه قبل وقتی تو تقویم دیده بودم سیزدهم فروردین روز چهارشنبه اس و بعدش تعطیلات تا دو روز دیگه ادامه داره و بچه ها باید شونزدهم برن مدرسه، کلی خوشحال شده بودم. اون موقع اصلا  نمی تونستم تصور کنم این روز شانزدهم در حالی میاد که نه تنها تعطیلات مدارس هم چنان تا مدت نامعلومی ادامه داره، بلکه از یک ماه قبل نوروز هم تعطیل بوده. بی سابقه ترین نوع تعطیلات که یه جوری داره طولانی می شه که گاهی می ترسم بعدها نتونم به راحتی به زندگی عادی برگردم! 
از امروز کلاس های آن لاین گل پسر شروع شده و معلم هاش شروع کردن به تدریس دروس جدید، قبل این فقط دوره و مطالعه بود. باید سر ساعت تو گروه مربوطه آن لاین باشه و حاضری بزنه. در نتیجه باید تلاش کنم این ساعت خواب وحشتناک به هم ریخته مون رو تا حدی سر و سامون بدم و روز و شب جابجا شده مون رو سر جای خودشون برگردونم!


723

قبل این که مد بشه تو روزگار قرنطینه مردم نون و کیک و شیرینی خونگی بپزن و آرد متاع کم یاب بشه، کیک و نون می پختم اساسی! اما حالا که همه افتادن تو این کار، من هیچ جوره حوصله شو ندارم! کیک پختن که بعد از سوختن همزنم حدود یک سال و اندی قبل موقع زدن آخرین مراحل خامه کیک تولد شازده، از سرم افتاد. بعدش نه با این قیمت های فضایی رغبت کردم سراغ خرید همزن جدید برم نه این که استفاده از غذاساز به عنوان همزن اون جوری که می خواستم جواب داد. ولی هر از گاهی سراغ پخت نون می رفتم و نون های خوبی از کار در می آوردم. اما تو همین روزها که نونوایی های محل بسیار شلوغن و نون های بسته بندی هم زود تموم می شن و از روی نیاز رفتم سراغ نون پختن، نتیجه کار شد یه نون سفت و خمیر و غیر قابل خوردن! همون نونی که قبل قرنطینه چند باری درست کرده بودم و خیلی هم خوش طعم و نرم و لطیف شده بود! در نتیجه نون نازنین با کمتل تاسف درسته روانه سطل زباله شد! چند روز پیش هم با دستور العمل یه دوست حرفه ای و به خواست شازده، سوهان عسلی درست کردم و با این که سعی کردم تمام نکات رو خوب رعایت کنم  نتیجه شد سوهانی که طعمش به تلخی می زد و معلوم شد شکرش بیش از حد روی حرارت مونده!
اینا به کنار، کلا چند ماهه که حس و حال آشپزیم کم شده و به نظرم خیلی وقتا غذاهام طعم و مزه قبل رو نداره! نمی دونم چی به سر آشپز درونم اومده و اون غذاها و کیک ها و نون های خوش مزه ای که همه ازش تعریف می کردن چرا دیگه از زیر دستم بیرون نمیان؟!
بی صبرانه منتظر روزی هستم که آشپز درونم بعد از مدتی استراحت با قدرت ظاهر بشه و کارا رو در دست بگیره! 

722

از تفریحات سالم و ایمن روزهای قرنطینه ما بازی کردن خانوادگی با تیزبینه*. کارت ها رو می ریزیم وسط و با تلاش برای برنده شدن و قوی ظاهر شدن، با سرو صدا و هیاهوی زیاد بازی می کنیم! گل پسر و خانوم کوچولو خیلی سعی می کنن من و شازده رو شکست بدن، وقتی موفق می شن دست می زنن و می خونن بازنده ها! بازنده ها! و حس می کنن بزرگ ترین برنده های دنیان! همدیگه رو بغل می کنن و بالا و پایین می پرن. ما هم از خنده غش می کنیم! البته ما هم داریم حرفه ای می شیم و خیلی وقتا می بریم! 


*تیزبین یه بازی فکری با کارت های دایره ایه که روشون یه سری شکل داره و می شه چند نوع مختلف باهاشون بازی کرد. اساس همه بازی ها هم پیدا کردن شکل های مشابه روی کارت هاست. تو خونه ما که خیلی طرفدار داره!



721

آخرین تصویری که از حرمتون تو ذهنمه مال  اربعین گذشته اس، یه حرم پر از ازدحام و هیاهو با یه دنیا زائر از شهرها و کشورهای مختلف، با دسته های بزرگ عزاداری و نوحه های عربی و اردو. اون روزا پیدا کردن جایی که بشه ایستاد و از دور یه گوشه از ضریح و یا اصلا گنبد رو دید هم سخت بود. تصویر حرم خلوت و بدون حضور زائر این روزها رو از تلویزیون و گوشی موبایلم دیدم و خدا می دونه که از دیشب، شب ولادتون، دلم چند بار سمتش پر کشیده، دورش چرخیده و گوشه گوشه اش رو زیارت کرده،  تنگ شده و اشک سرازیر کرده...
روز ولادت دردونه خداست و مگه از این روز قشنگ تر و خاص تر هم می شه باشه؟ کسی آبرودارتر از مولود امروز هم مگه سراغ داریم که دل هامون رو به پنجره های ضریحشون دخیل ببندیم و براشون دردل بگیم و بخوایم دلتنگی ها و گره های کور شده مون رو با دستای پدرانه شون باز کنن؟ که یه کاری برای رفع این بلای عالم گیر انجام بدن؟...


 «یا رب الحسین اشف صدر الحسین بظهور الحجة» 


عیدتون مبارک و خیلی التماس دعا رفقا!

 

720

در رو باز کرده بودم که کیسه های خرید رو از شازده بگیرم که پیرزن همسایه واحد روبرویی هم با شنیدن صدای ما درو باز کرد _خانم حدودا هشتاد ساله ای که سال ها پیش شوهرش فوت کرده و بچه ای هم نداره، بیشتر از پنج ساله همسایه مونه و یکی از سرگرمی هاش تماشای ما و حرف زدن باهامون دم دره! _ بعد از سلام و احوال پرسی های معمول و صدا زدن بچه ها که بیاین ببینمتون، یهو با یه نگاه پر از اشتیاق و البته حسرت زل زد به من و شازده و از ته دل گفت خدا برای هم نگهتون داره و سالها با خوبی و خوشی با هم زندگی کنین. بعد هم برامون ماشاالله خوند و فوت کرد سمتمون! اون حالت نگاه و لحنش باعث شد حس کنم خیلی خوشبختم، این که داشتن خانواده ای که کنارشون زندگی می کنم نعمت خیلی بزرگیه!

راستش دیدن تنهایی این خانم و آلزایمری که این اواخر دچارش شد و روز به روز هم بدتر می‌شه_ همین هفته گذشته دو بار کلیداشو گم کرده و شازده در رو براش باز کرده_ من رو بابت آینده نگران می کنم. نگران روزهایی که جوونی و سلامتی می ره و شاید دیگه هیچ کدوم از اعضای خانواده ام کنارم نباشن...


از اتاق فرمان اشاره می شه شما ببین اول از این کرونا جون سالم به در می بری یا نه، بعد راجع به آینده های دور فکر کن!



719

این درست که وضعیت فعلی کشور و اصلا دنیا، بحرانی نگران کننده و غم ناکه، اما راستش از این که نوروز امسال مجبور به عید دیدنی رفتن های پشت هم و بعضا کسل کننده که خیلی هاش بدون برنامه ریزی از جانب ما و با برنامه یهویی خانواده شازده انجام می شد و هیچ بازدیدی هم در پی نداشت نیستم، یه جورایی خوشحالم! هم چنین از این که لازم نیست با شازده به خاطر رفتن به گردش و تفریح کش و واکش داشته باشم و کلی معطل بشم و از اعضای خانواده خواهش کنم به موقع حاضر بشن، آرامش زیادی رو حس می کنم!  
حالا که می دونم امکان رفتن به هیچ جا نیست و کلا باید تو خونه باشیم، نه حرص و جوشی در کاره، نه معطلی و بی برنامه گی! این برای منی که سال هاس تلاش کردم تعطیلات نوروزیم لذت بخش و مفید باشه اما هرسال بیشتر برنامه هام عملی نشده و تعطیلات اون قدری که می خواستم برام لذت بخش نبوده حس خوبی داره! حداقلش اینه که تو خونه برنامه ام دست خودمه و از بین تفریحات ممکن در این شرایط، کارایی رو که دوست دارم انجام می دم!