برادر مهربون!


خانوم کوچولو رو سپردم به گل پسر و رفتم تو حموم تا لباس هاش رو بشورم. کارم که تموم می شه و شیر آب رو می بندم, صدای گریه می شنوم . زود می آم بیرون و می بینم خانوم کوچولو داره گریه می کنه, گل پسر هم نشسته جلوش و با گریه و التماس می گه:"خانوم کوچولو! تو رو خخخخخخدا گریه نکن!!!" می رم کنارشون, خانوم کوچولو رو بغل می کنم و می گم:"گل پسر تو چرا گریه می کنی؟!" با هق هق می گه:" آخه هر کاری کردم خانوم کوچولو آروم نشد!" گل پسر رو هم می گیرم تو بغلم. هر دوشون آروم می شن.



یکی از بزرگ ترین شادی های این روزای من اینه که وقتی بعد خریدهای ریزه ریزه برای غذای خانوم کوچولو_که همه چی رو تازه تازه بهش بدم!_ و هر روز غذا درست کردن با آداب مخصوص, لطف کنه و غذاش رو بدون تف کردن و برگردوندن بخوره!

خدایا این شادی ها رو از ما نگیر!!!


+ عکس تزیینی است!



یا سریع الرضا...


از بزرگی* نقل شده:

"من همیشه قبل از این که از خداوند طلب مغفرت کنم، می گویم خدایا من امشب از تمام کسانی که گردنشون حقی دارم، غیبت من رو کردن، مالی از من خوردن، آزاری رسوندن و ... از همه اون ها گذشتم. قلبا هم گذشتم و هیچ شکایتی ندارم. خدایا اگر تو امشب من رو نبخشی و از سر تمام تقصیراتم نگذری، من از تو بخشنده ترم و چنین چیزی غیر ممکنه. پس حتما تو من رو بخشیدی. 

خصوصا در لیالی قدر این طور دعا کنید و ببینید چه حالی به شما دست می دهد. خصوصا در حق کسانی که به شما بدی کردند بیشتر دعا کنید. ما در روایاتمان زیاد داریم که اگر در حق اینها دعا کنید, خداوند چندین برابر اون چیزی که خواستید رو برای خودتون مستجاب می کنه..."






+ اگه تو این عالم مجازی, به هر دلیلی از من ناراحت و دلگیر شدین, به بزرگی خودتون حلال کنین.

خیلی خیلی التماس دعا رفقا.



*حاج آقا مجتبی تهرانی




در مصایب تکنولوژی!


تو کوچه ما وانت هایی که میوه میارن, گهگاه میان. یکی از این وانتی ها هم میوه های خوبی میاره هم قیمت هاش نسبت به بقیه مناسب تره. خودش هم آقای سنگین و رنگین و مودبیه. چند باری که ازش خرید کردم راضی بودم. چند وقت پیش شماره شو ازش گرفتم که اگه چیزی خواستم بگم برام بیاره و مجبور نباشم با خانوم کوچولو برم خرید. اون دفعه که مهونی عصرونه داشتم و سرم خیلی شلوغ بود, روز قبلش بهش زنگ زدم و گفتم برام میوه بیاره که گفت پدرش مریضه و رفته شهرستان. منم خودم راه افتادم تو خیابون دنبال میوه خریدن! دیگه هم نیازی نشد که زنگ بزنم.



اینو داشته باشین. من چند هفته پیش به میمنت و سلامتی بالاخره گوشیم رو عوض کردم! چند ماه بود گوشیم ایراد پیدا کرده بود اما نشده بود عوضش کنم تا این که شازده یهویی خودش رفت برام خرید! یعنی شما در نظر بگیرین که من زایمان کردم برام کادو نگرفت, عید شد, تولدم شد, سالگرد قمری عقدمون شد... خلاصه هیچ خبری از کادوی به درد بخور نشد! اون وقت این گوشی بی هیچ مناسبت خاصی خریده شد! منم گفتم اینو پای کادوی زایمانم حساب می کنم که بالاخره بعد پنج ماه عقده ای نشم!

البته این گوشی هم معضلی شده و من با برنامه های جدیدی که روش ریختم خیلی بیشتر از قبل سرم تو گوشیه! یه روز محض تفریح و تفنن, تانگو رو نصب کردم. چندان خوشم نیومد و کار خاصی هم باهاش نکردم اما تو صفحات چند تا از فامیل سرکی کشیدم و کلی فضولی کردم! مثلا فهمیدم چند تا خانواده از فامیل شازده که قبل تر ها خیلی با هم رفت و آمد داشتیم, بی خبر از ما با هم رفتن شمال و عکساشو گذاشته بودن!

اما مساله اصلی پیدا شدن صفحه تانگوی همین آقای میوه فروشِ سربه زیر بود! یک صفحه خفن با کلی عکس مثبت هجده که من هر چی پایین تر می رفتم چشمام گردتر می شد و مغزم بیشتر هنگ می کرد! اولش گفتم شاید اصلا این شماره مال این آدم نیست و اشتباه شده! آخه اصلا بهش نمی اومد! اما بعد دیدم چند تا عکس از خودش هم هست که جای هیچ شک و شبهه ای رو باقی نمی گذاشت! هیچی دیگه! منم برداشتم شماره شو از تو گوشیم پاک کردم! خدایی یکی می دید نمی گفت این کیه با این صفحه درخشان؟؟؟!!! چند روز پیش هم که داشتم می رفتم بیرون و دیدم وانتش جلوی در خونه مونه, راهمو کج کردم از اون طرف رفتم! فکر هم نمی کنم دیگه برم ازش خرید کنم, اصلا احساس امنیت نمی کنم!!!



+ ریدر که مرحوم شد, فیدلی هم که ترکیده, منم که معتاد وبلاگ خونی, چی کار کنم حالا؟! یک فیدخوان خوب که بتونم با اکانت جیمیلم بهش وصل بشم و لازم نباشه دونه دونه فیدهام رو توش کپی کنم سراغ ندارین بهم معرفی کنین؟!


++ این شب های ماه رمضان هم به جای دعا و ثنا, همه اش نشستم پای گوشی و لپ تاپ! خدایا... اصلا حرفی نمی تونم بزنم. فقط می تونم بگم ما رو از اعتیاد نجات بده! بلند بگین آمین!




دست برآریم و دعایی بکنیم...


مادر که باشی قلبت رقیق تر می شه انگار. نسبت به همه بچه ها حساس می شی. هر گریه کودکانه ای می تونه نگران و ناراحتت کنه... و وقتی از صفحه تلویزیون بچه های بی دفاع و بی گناهی رو می بینی که رو سرشون بمب و موشک فرود میاد و زخمی و خون آلود, با صورت رنجور و نگاه پر غصه تو بیمارستان های نه چندان مجهز درد می کشن قلبت فشرده می شه, بغض میاد تو گلوت و دلت بد جور می گیره از این همه ظلم و بی رحمی... وای, وای از دل مادراشون...


این روزها خیلی از مسلمون ها تو گوشه و کنار دنیا امنیت ندارن. مالشون, عزیزانشون و جونشون در خطره. امشب شب بزرگیه. شب نیمه ماه مبارک و میلاد کریم اهل بیت(ع), بیایم امشب برای رفع گرفتاری های بزرگ همه مسلمان های دنیا, خصوصا مردم مظلوم غزه که به طرز وحشتاکی زیر بمب و آتیشن, دعا کنیم. برای رسیدن منجی اصلیمون دعا کنیم...



+ عیدتون خیلی مبارک. دوست نداشتم شب عیدی پستم تلخ باشه, اما دنیای این روزها عجیب تلخ و سیاه شده...

انشاالله تو این شب عزیز گیر و گره های زندگی هامون به دست باکفایت آقا امام حسن مجتبی(ع) باز بشه.

التماس دعا


++بعدا نوشت: بخوانید:

تنها نه نیستی...

مادری در آخرالزمان چیز مزخرفی است!




رمضان پر مهمانی!

شکر خدا ماه رمضان امسال پر از مهمونی های جورواجوره و ما اکثر شب ها افطاری دعوتیم!  فکر کنم این ماه و مهمونی هاش تموم بشه من دپرس بشم!

خودمم بیکار نبودم البته و دو شب مهمونی دوستانه داشتم و دوتا مهمونی بزرگ فامیلی هم در پیش رو دارم. مهمونی های دوستانه مون به خوبی و خوشی و البته دست تنها برگزار شد. اما قصد دارم برای مهمونی های بعدی حسابی از اطرافیان کار بکشم! چون واقعا مهمونی افطار جمعیتی, دست تنها و با بچه کوچیک نمی شه که برگزار بشه! پیش خودم فکر کردم چه طور وقتی بقیه مهمونی دارن من می رن کمکشون, خوب اون ها هم بیان کمک من و این رو رک و صریح درخواست خواهم کرد! و البته که متوجه شدین بیشتر منظورم به خانواده شازده اس!!!



دو شب پیش دو خانواده از فامیل شازده مهمونمون بودن که بچه هاشون هم سن خانوم کوچولوئن. آقایون که از زمان مجردی رفیق بودن با هم. ما خانوم ها هم از سر این که با هم حامله بودیم و با فاصله کمی از همدیگه زایمان کردیم, خیلی صمیمی شدیم و روابطمون بیشتر جنبه دوستانه داره تا فامیلی. یکی از این خانواده ها خیلی جالبن و یه جورایی خاص توی این دوره و زمونه. قبلا چند بار خواستم راجع بهشون بنویسم اما نشده. حالا گویا داره می شه!

این ها کمتر از دوساله که ازدواج کردن. پسره یکی دو سال قبل ازدواجش خیلی مذهبی می شه. قبلش هم تا حدی مذهبی بود, منتها دیگه خیلی رفت تو نخ مسجد و هیات و خلاصه فرق کرد با قبلش. موقع ازدواج هم اصرار داشت یه دختر خیلی مومن بگیره و خیلی خواستگاری رفتن تا دختری که هم شرایط مد نظر پسره رو داشته باشه و هم با شرایط پسره کنار بیاد رو پیدا کنن. مثلا دو تا دختر مامان شازده معرفی کرده بود که هیچ کدومشون پسره رو نپسندیدن! بالاخره دختر مورد نظر یافت شد و توافقات انجام و طی یه مراسم خیلی ساده عقد کردن. برای کمتر از 6 ماه بعدش هم سالن گرفتن برای عروسی که چنین چیزی در خاندان شازده بی سابقه بود! چون دوران عقد کردگی بقیه جوون های این فامیل بیشتر از دو ساله! مثلا خود ما که 14 ماه عقد کرده بودیم و تو فامیل خودم از همه دوران عقدمون بیشتر بود, تو فامیل شازده قبل از این مورد, کمترین دوران عقد کردگی رو داشتیم!!! بعد زد و چند هفته مونده به عروسی خاله بزرگ داماد فوت کرد و مجبور شدن سالن رو پس بدن.

چهلم خاله خانم که برگزار شد, تو همون مراسم دختر خاله ها به مادر داماد اصرار کردن که دیگه منتظر نمونن و زودتر مراسم عروسی رو بگیرن. چون یک هفته بعدش هم ماه محرم شروع می شد و اگر صبر می کردن, مراسمشون حداقل دو ماهی عقب میافتاد. و این شد که در یک اقدام بی سابقه سه روز بعدش عروسی برگزار شد و اینا همه کاراشون رو از گرفتن سالن و آتلیه و لباس و ... ظرف همین سه روز انجام دادن!!! عروسی هم بسیار ساده برگزار شد, با یک نوع غذا, لباس عروس قرضی, بدون اتاق عقد و آینه شمعدان و سرویس طلا و این جور تشریفات!

خونه عروس و داماد, طبقه زیر زمین خونه پدری داماد بود. یه خونه قدیمی که فقط تو این مدت کوتاه یه رنگ هول هولکی به دیواراش زده بودن! اما چیزی که خیلی خاص تر بود جهیزیه عروس خانم بود. وسایل برقی بسیار مختصر فقط در حد ضرورت و همه تولید داخل, بدون وجود مبلمان و میز غذاخوری و سرویس خواب و ویترین که همه عروس های این دوره زمونه جزء ملزومات لاینفک جهیزیه شون می دونن! تنها وسیله چوبی شون چند تا کمد بود و یه جالباسی! دور تا دور خونه رو هم پشتی گذاشته بودن. به سبک عروس های اول انقلاب دقیقا!

7 یا 8 ماه بعد عروسیشون هم در حالی که قرار بود خونه پدری داماد رو بکوبن و بسازن و اینا باید اثاث کشی می کردن, خانم به میل خودش باردار شد و پسرشون حدودا یه ماه زودتر از خانوم کوچولو به دنیا اومد. سیسمونیش هم بسیار مختصر و در حد ضروریات بود. بدون این جینگیل جات نه چندان ضروری که این روزها شدیدا مرسومه! خونه ای که اون موقع توش زندگی می کردن, یه خونه حدودا 60 متری خیلی قدیمی سمت پایین شهر بود که بعد یه سال از اون جا بلند شدن و یه خونه دیگه اجاره کردن. تو همین خونه که فقط سی متره, قبل ماه رمضون یه شب شام ما و اون یکی دوستمون رو هم دعوت کردن! با یه پذیرایی ساده و خودمونی. و البته خیلی هم خوش گذشت! بچه ها رو خوابوندیم و تا نصف شب دور هم گفتیم و خندیدیم!


من بی اغراق هر وقت این خانم رو می بینم به حالش غبطه می خورم! نه به وضع خونه زندگی و ظاهرش _که خوب مال من از اون بهتره!_ به این سادگی و بی توقع بودنش! به این که این قدر زندگی رو راحت می گیره, به همین داشته های کمش راضیه و از زندگیش لذت می بره و همیشه لبش خندونه! بارها فکر کردم من هیچ وقت حاضر نبودم با این شرایط زندگی کنم, تو خونه های کوچیکِ قدیمی و با حداقل لوازم! اما با تمام این احوال اون اگر بیشتر از من زندگیش راضی نباشه, قطعا کم تر هم نیست! 

خلاصه که این زوج, میون زرق و برق ها و تجملات زندگی های امروز, یه نمونه استثنایین! به اعتقاداتشون عمل می کنن. انتخاب کردن ساده و راحت زندگی کنن و از انتخابشون هم پشیمون نیستن. تازه خانم همیشه با جدیت می گه دوست داره چهار تا بچه داشته باشه و باور قلبی داره که هر بچه ای روزی خودش رو میاره. از حالا هم داره برنامه ریزی می کنه که چه زمانی مناسبه تا بچه بعدیش رو به دنیا بیاره!!!


خوشی های به سر رسیده!


یکی از خصوصیات خیلی خوب خانوم کوچولو مساله خوابشه. نسبت به گل پسر هم راحت تر می خوابه, هم بیشتر و پیوسته تر. گل پسر تا زمانی که شیر می خورد هر دو ساعت یک بار بیدار می شد و من رسما خواب درست و حسابی نداشتم و مدام کلافه بودم از کم خوابی. این علاوه بر روانی بود که از من به فنا می رفت تا خوابش ببره! برای همین قبل به دنیا اومدن خانوم کوچولو انتظار داشتم یه دور جدید از کم خوابی شروع بشه و وقتی که خانوم کوچولو تو همون هفته اول تولدش یه شب چهار ساعت پشت سر هم خوابید, واقعا نمی تونستم باور کنم و کیلو کیلو قندی بود که تو دل من آب می شد!!! بعد از چند وقت هم خودش به طور خودکار وقتی خوابش می گرفت انگشت شصتش رو می مکید و با یه مقدار تکون پا یا گهواره می خوابید! عادتش داده بودم که حدود ساعت نه شب بخوابه و هر جا هم که می رفتیم می بردمش توی یه اتاق و می خوابوندمش, راحت و بی دردسر! و البته که هم چنان از این بابت تو دل من قند آب می شد!



اما از اون جایی که اصولا هیچ کدوم از خوشی های دنیا پایدار نیست, طی روزهای اخیر یا دقیق ترش از وقتی خانم کوچولو 5 ماهش تموم شده, این عادت خوبش داره رو به افول می ره و دیگه از این به خواب رفتن های راحت خبری نیست! تو این مدت هر جا مهمونی افطار رفتیم, بعد از این که تو ساعت مشخص, با دردسر فراوان خوابوندمش, نیم ساعت نشده بیدار شده و بنای شیون و زاری رو گذاشته و با تمام تلاش ها دیگه نخوابیده! و بعدش می شه گفت یه جورایی مهمونی رو کوفتم کرده با نق نق هاش!

تو خونه هم وضعیت خوابش به هم ریخته و وقتی خوابش می گیره به جای مکیدن شصت و خوابیدن, جیغ هایی می زنه آن چنانی! همین دو شب پیش بود که وقتی نه من نه شازده با هیچ ترفندی نتونستیم بخوابونیمش و از صدای گریه اش کلافه شده بودیم, بالاخره شازده مثل دوره نوزادیش براش سشوار روشن کرد و با صدای اون خوابید! حالا نمی دونم تاثیر اون صدا بود که گفته می شه شبیه صداهای درون رحم مادر در دوره جنینیه و برای نوزاد آرامش بخش, یا این که دیگه حال گریه کردن نداشت و غش کرد از خستگی!!!

و حالا من مدام اون صحنه هایی رو به یاد میارم که گل پسر موهامو سیخ می کرد و روانم رو بر باد می داد تا بخوابه و این صحنه ها از حوال شش ماهگیش شروع شد!!! و با این که اصلا دلم نمی خواد قبول کنم اما شواهد نشون می ده که یه دوره دیگه از آسفالت شدن دهان جهت خوابوندن بچه در انتظارمه!!! خدایا رحم کن!



+ انشالله به حق خانوم خدیجه کبری که امشب شب وفاتشونه, خدا گره از کار همه مسلمان ها باز کنه. امشب رو برای توسل به این بانوی گران قدر از دست ندین.


++ کسی می دونه چرا فیدلی کار نمی کنه؟!


جوگیری رمضانی!


این روزها جهت درک بهتر ماه رمضان و احوال روزه داران, بدن من به طور خودکار از حوالی عصر به سمت بی حالی, ضعف و سردرد می ره! هر چی بخورم هم تفاوتی نمی کنه؛ اما بعد خوردن افطار حالم درست می شه! جو ماه رمضان بدجوری گرفته منو!!!

هر روز حوالی ظهر به خودم می گم باید بعضی روزا روزه بگیرم, اما وقتی عصر می شه و می بینم روزه نگرفته این قدر حالم بده, منصرف می شم! حالا امروز فکر کردم شاید روزه بگیرم حالم این جوری نشه! نمی دونم!




+یکی از خواننده های این جا از شما دوستان درخواست کرده برای شفاشون سوره حمد بخونید.


چشنده!


ماه رمضون امسال و پارسال, من با این که به خاطر خانوم کوچولو زیاد نتونستم تو مهمونی های افطاری مامانم و مامان شازده کمک حال باشم, اما یه نقش خیلی مهم و اساسی پیدا کردم که از کس دیگه ای برنمیاد: چِشنده!!! از اون جایی که بقیه روزه هستن و نمی تونن متوجه طعم غذاها بشن, من می چِشم و متناسب بودن شوری و ترشی و شیرینی رو تایید می کنم!




هیچی مثل بارون سحر گاهی امروز, بعد چندین روز هوای داغ و دم کرده نمی تونست حال آدمو خوب کنه! بعد نماز صبح پنجره اتاقو باز گذاشتم و با بو و صدای بارون خوابیدم و کیف کردم! این قدر حالم خوش شده بود که خواب دیدم دارم دوباره عروسی می کنم و لباس عروس پوشیدم!!! البته مشترک مورد نظر همچنان شازده بود!

خدایا خیلی شکرت به خاطر این لطف بزرگ! یه کاری کن این هوا یه کم خنک تر بشه. من برای خودم نمی گم, این روزه داران عزیز اذیت می شن تو این گرمای وحشتناک!


ماه مبارک


ماه رمضون هم اومد و من مثل پارسال و بر خلاف سال های قبلش, نه خونه تکونی کردم, نه خرید و نه هیچ کار خاص دیگه ای. امسال هم مثل پارسال نمی تونم روزه بگیرم و ماه رمضون اون صفا رو نداره برام...

دیروز که فکر می کردم احتمالا کل ماه رمضون رو نمی تونم به خاطر شیر دادن به خانم کوچولو روزه بگیرم و حس و حال ماه رمضون رو نداشتم و حالم گرفته بود, یادم اومد پارسال چه قدر تو ماه رمضون به خاطر ویارم بدحال بودم. بعد خدا رو شکر کردم که امسال حالم خوبه و دخترم هم صحیح و سالم تو بغلم! یه کم حالم بهتر شد! عصر که برنامه ماه عسل رو دیدم و محمد طاهایی که پارسال گمشده بود و حالا کنار خانواده اش و باز یادم اومد پارسال چه قدر موقع افطار و سحر برای پیدا شدنش دعا کرده بودم, خیلی حالم بهتر شد! بعد هم که یهو قرار شد با دوستم سین بریم امامزاده ای که اونا هر سال اولین شب ماه رمضون می رن و رفتیم و زیارت کردم, حالم خیلی خوش شد دیگه! دارم سعی می کنم بدون روزه گرفتن از ماه رمضون استفاده کنم و لذت ببرم!


ماه رمضونتون مبارک. انشاالله این ماه پر از خیر و برکت معنوی و مادی باشه برای همه مون.

التماس دعا.



این سجاده و مفاتیحمه که امیدوارم انشااالله تو این ماه مبارک همدم های خوبی برام باشن!

 

ادامه مطلب ...

ماجراهای اصلاح کنون!


چند سال پیش دختر عمه شازده که دندون پزشکه, تو یکی از عید دیدنی ها برام تعریف کرده بود که وقتی چند روز مونده به عید برای برداشتن ابرو می خواسته از آرایشگاهی که مشتریشه وقت بگیره, چه قدر براش کلاس گذاشتن و بد برخورد کرده بودن که وقتمون پره و باید زودتر تماس می گرفتین و این صحبت ها! بعد هم گفته بود من این همه سال زحمت کشیدم و درس خوندم, اون وقت نه این همه برو بیا و درآمد اون آرایشگری که شاید دیپلم هم نداشته باشه رو دارم, نه این همه کلاس می ذارم برای مشتری هام!!! و خلاصه خیلی شاکی بود!

بنده از اون جایی که کلا خیلی اهل آرایشگاه رفتن نیستم, خصوصا آرایشگاه های معروف که حوصله شلوغیش رو به هیچ وجه ندارم, با همچین موردی برخورد نکرده بودم تا دیروز که با خاله جانمان رفتیم یکی از این آرایشگاه های اسم و رسم دار برای اصلاح کنون جشن عقدش که ماجرایی بود! (همین جا داخل پرانتز بگم که همین جمعه عقد کنونه انشاالله!) خودم از قبل بهش گفته بودم که هر روزی خواستی بری اصلاح بگو منم باهات بیام. پریروز تماس گرفت و گفت:"از آرایشگاه زنگ زدن و گفتن فردا بیام. اما از یکشنبه تا جمعه که موهای صورتم درمیاد و بعد هم می ترسم جوش بزنم." (بار اولش بود که می خواست اصلاح کنه.) شماره آرایشگاه رو ازش گرفتم و زنگ زدم و بعد چند بار به این و اون وصل کردن, یه خانمی گوشی رو برداشت و سریع و با تحکم گفت که فردا وقت مشاوره شونه و بیان با آرایشگرشون صحبت کنن هر چی نظر ایشون بود!!!

دیگه قرار گذاشتیم برای صبح دیروز با خاله ام و مادر داماد و البته خانوم کوچولو رفتیم آرایشگاه! اولش وارد یه سالن بزرگ و شلوغ شدیم. رفتیم پذیرش, برگه ای رو که موقع گرفتن بیعانه داده بودن و باقی هزینه رو به طور کامل گرفتن و خاله مو گذاشتن تو نوبت! بعد جا نبود که بشینیم و رفتیم چند تا صندلی که یه گوشه روی هم بود رو در آوردیم و روشون نشستیم. یه کم که گذشت, یه نفر اومد گفت:"لطفا این جا نشینین. کنار کمد رنگه, ممکنه رنگی بشین! برین اون طرف!" گفتیم چشم!!! بلند شدیم صندلی ها رو بردیم جایی که اون خانوم گفت. چند دقیقه نشستیم باز یه نفر دیگه اومد گفت:"چرا این جا نشستین؟! ممنوعه!!!" گفتیم:"جا نیست و همکار خودتون گفته این جا بشینیم!" گفت:"نه برین اون طرف بشینین." دوباره صندلی ها رو برداشتیم و رفتیم جایی که گفتن! بعد یهو خانومه چشمش خورد به کالسکه خانوم کوچولو و گفت:"اجازه گرفتین اینو آوردین داخل؟!" گفتم:"نه! حالا اشکالش چیه؟! بچه تو بغلم خسته می شه, می ذارمش تو کالسکه." گفت:" آخه شلوغ می شه!" گفتم:" نه می ذارمش کنار خودم!" یه کم بعد اسم خاله ام رو صدا زدن و گفتن برین طبقه بالا. رفتیم سالن مشاوره عروس! اون جا یه کارت انداختن گردن خاله ام مثل کارت های جلسه امتحان و گفتن لباساتو بذار تو کمد سالن روبرو و برو طبقه بالا تو سالن گریم پیش فلانی که گریمور شماس باهاش مشاوره کن! دوباره رفتیم بالا و گفتن فقط عروس اجازه داره بیاد داخل شما برین پایین! ما دوباره برگشتیم طبقه اول و نشستیم منتظر تا یه کم بعد که خاله ام اومد و البته هیچ مشاوره خاصی هم در کار نبود! فقط پرسیده بود می خواد رنگ موهاشو عوض کنه یا لنز بذاره؟! که خاله ام گفته بود نه! بعد گفتن باید امروز اصلاح کنه و هر چی ما گفتیم امروز زوده و بذارین یکی دو روز مونده به مراسم, هیچ کس کوچک ترین توجهی نکرد!!! فقط گیر دادن موهاشو رنگ کنه خیلی بهتره! اونم در صورتی که موهای خودش خیلی خوش رنگه! که خاله ام سفت ومحکم گفت نمی خوام! رنگ موهای خودم خوبه!!!

بعد فرستادنش تو سالن اصلاح و ابرو. یه کرم به صورتش زدن و گفتن نیم ساعت بشین دوباره بیا! یه چیزی هم به ابروهاش زده بودن که ما فکر کردیم از همون کرمه اما وقتی صورتشو شست, فهمیدیم رنگ بوده و ابروهاش یه رنگ زرد ناخوشایندی شد!!! حالا ابروهای خودش قهوه ای روشنه اصلا نفهمیدم منظورشون از این کار چی بود اونم بدون این که قبلش چیزی بگن! بدتر این که بعدش تمام موهای صورتش رو هم با تیغ زدن! دوباره که خواست بره تو سالن اصلاح باز گفتن فقط خود عروس باید بره و یکی از کارکنانش پشت چشم نازک کرد که "برای چی این همه آدم(!!!) دنبال عروس اومدین؟! این کارا مال قدیم بود! عروس باید تنها میومد!" منم گفتم:"نه نمی شه! عروسه! بار اوله می خواد اصلاح کنه!" پرسید:"چه نسبتی باهاشون داری؟" گفتم:"خاله مه!!!" یه کم نگاه کرد و گفت:" اصلا شما برای چی با این بچه اومدی این جا؟! برو خونه تون بی خود معطل می شی!!!" تو دلم گفتم به شما ربطی نداره و رفتیم با مادر داماد یه گوشه سالن نشستیم. دوباره یکی دیگه اومد با اخمای تو هم گفت:"خانم! برای چی کالسکه آوردین داخل؟! یه بار هم بهتون تذکر دادن توجه نکردین! این جا رو شلوغ کردین!!! ببرین بذارین زیر پله ها!" منم دیگه اون روم داشت میومد بالا!!! با عصبانیت گفتم:" این همه آدم و صندلی این جاس, این کالسکه زیادیه فقط؟! فکر کنین این هم یه صندلیه که بچه من روش نشسته!!! نمی تونم که این همه وقت بچه رو بگیرم تو بغلم کلافه می شه!" بعد هم غر غر کنون مثلا با خودم گفتم:"حالا چه خبره؟! انگار دفتر ریاست جمهوریه!!!" دیگه مادر داماد که اونم ازاین همه گیر دادن عصبانی شده بود گفت:"بگیر بشین. ولشون کن!!!" یه کم که عصبانیتم خوابید بی توجه به کارکنان گیربده بلند شدم رفتم تو سالن اصلاح و یه کم با خاله ام شوخی کردیم و بعد از آرایشگره که خوش اخلاق تر از بقیه بود اجازه گرفتم که عکس از خاله ام با ابروهای تا به تای یکی برداشته یکی برنداشته اش بگیرم برای یادگاری! کلی نقشه داشتم. دوربین برده بودم که مثل اصلاح کنون خودم و زن برادرم و جاریم فیلم بگیرم. می خواستم نقل و شیرینی پخش کنیم تو آرایشگاه و ... اما کاری که نذاشتن بکنم هیچ, اعصابم رو هم خرد کردن!!!

بالاخره بعد حدود سه ساعت معطلی کار تموم شد و خاله ام با یه ورژن جدید اومد بیرون! مادر داماد هم یه تراول رونما داد و  از آرایشگاه دراومدیم. داماد زنگ زد به خاله ام و گیر داده بود که یه عکس بگیر از خودت بفرست برام ببینم چه شکلی شدی! خاله ام هم گفت نمی شه! باید خودت بیای ببینی!!! دیگه از مادر داماد تشکر و خداحافظی کردیم و رفتیم گل پسر رو از مهد برداشتیم, خاله ام رو رسوندم خونه شون و له و خسته و عرق ریزان برگشتم خونه!



تو آرایشگاه با اون وضعیت, یاد حرف های چند سال پیش دختر عمه شازده افتادم و حالشو درک کردم! اتفاقا با مادر داماد هم همین حرف شد و گفت که الان تحصیل کرده های ما اندازه این آرایشگاه های معروف درآمد ندارن! به علاوه این همه کلاس گذاشتن و بگیر و ببند!!! شازده اون اوایل عروسیمون چند بار گفت بیا برو دوره آرایشگری ببین و آرایشگاه بزن درآمدش خیلی خوبه, گوش نکردم! گفتم من حقوق خوندم می خوام وکیل بشم!!! از وکالت که با اون همه دردسر بهش رسیدم چیز زیادی عایدم نشد, آرایشگر شده بودم قطعا وضعم خیلی بهتر بود!!!



بعدا نوشت: شکر خدا مراسم عقد به خوبی و خوشی برگزار شد. آرایش عروس هم با تمام این حرف ها بسیار عالی شده بود!