676

گیر کردیم تو ترافیک آخر شهریور! آخرین فرصت باقی مونده از تعطیلات تابستونی که همه کارای نکرده از اول تابستون یاد آدم میاد! مهمونیای برگزار نشده، جاهای نرفته و تفریحات انجام نشده. خرید لوازم التحریر و انجام مقدمات مدرسه رفتن بچه ها هم هست که یه پروژه زمان بر و اساسیه، خصوصا با لیست بلند و بالایی که مدرسه خانوم کوچولو برای پیش دبستان تقدیممون کرده! 
در حال حاضر یه سری از دوستان دنبال جور کردن به پیک نیک خانوادگین، یه دوست دیگه مدت هاس میخواد یه روز بیاد خونه مون و نشده و این چند روز آخرین فرصته. از اون طرف یکی از دوستام خواسته براش یه شلوار بدوزم و برای خرید پارچه هم باهاش برم، هر چند روز یه بار پیغام می ده کی بریم پارچه بخریم و هر وقتی رو که می گم یا کار داره و یا نیست! یکی از اقوام یه سفارش بافت قبول کرده اما باردار شده و حالش خیلی بده و خواهش کرده سفارشش رو که مشتری برای هفته آینده می خواد تموم کنم! یه مدل پیچیده ای هم هست که تا این لحظه سه دفعه شکافتم و از اول بافتم تا بلکه شبیه عکس ارسالی مشتری دربیاد! بماند که بچه ها هم غر شمال رفتن رو می زنن که شازده از اول تابستون بهشون قولش رو داده بود ولی نشد و حالا هم وعده یه آخر هفته پاییز رو داده!
خلاصه که اوضاعیست بس قمر در عقرب! در کنار همه اینا می‌خوام از این آخرین شب های تابستون که دغدغه صبح زود بیدار شدن رو ندارم، برای بیدار موندن تا هر وقت که دلم می خواد و کتاب خوندن و نت گردی شبانه استفاده کنم!

675

روح همه این عزاداری ها، اشک ریختن ها، سینه زدن ها و سخنرانی گوش دادن ها اینه که بعدش یه تحولی، یه تغییر مثبتی تو وجودمون اتفاق بیافته. که با آدمی که قبل این دهه بودیم یه تفاوت هر چند کوچیک کرده باشیم.
هر کس خودش می دونه کجاها ضعف داره و کجاس که پاش می لنگه و کم میاره. وسط شور مجالس این شب ها مدام این ضعف ها و گیر و گرفت های شخصیتیم اومده جلوی چشمم و من رو ترسونده. ترسونده از این که یه روزی سر یه بزنگاهی و موقع یه انتخاب مهمی، پامو کج بذارم و راه خطا برم. اونم بعد این همه سال که تو مجالس امام حسین نشستم و براشون اشک ریختم... 
بساط عزاداری ها داره جمع می شه و حالا وقت اینه که یه فکر اساسی به حال درست کردن خودم بکنم. نه این که اون قدری قوی  باشم تا بتونم ضعف ها و مشکلاتم رو برطرف کنم، ولی از صاحب این روزها کمک خواستم که دستم رو بگیرن و کمکم کنن تا بتونم جوری باشم که خودشون می پسندن...

674

تو این پنج روزی که خونه پدری مراسم عزاداری بود، مامان به  یه خانومی گفته بود بیاد برای کمک. یه خانوم حدودا چهل ساله چشم ابرو مشکی خونگرم و دوست داشتنی! مامان این خانوم رو از مسجد محلشون می شناخت که اون جا جنس میاره برای فروش، چیزایی مثل جوراب و روسری و بلوز و... وضع مالی خوبی نداره و با فروش این چیزا کمک خرج خانوادشه. تو این چند روز حسابی کمک حال ما بود. تند و تمیز کار می کرد و تا جایی که می تونست به کس دیگه ای اجازه نمی داد کار کنه و وقتی بهش می گفتیم شما خسته می شی، جواب می داد کار کردن برای امام حسین خستگی نداره!
دیروز که روز آخر مراسم بود، مامان تو کیسه ظرف غذای روضه که برای این خانم کشیده بود، یه پاکت پول هم به عنوان حق الزحمه اش گذاشته بود. شب زنگ خونه رو زدن، اون خانوم پشت در بود و پاکت پول رو _که بعد از رفتن به خونه اش دیده بود_ پس آورده بود. هر چی مامان بهش اصرار کرد قبول نکرد پول رو برداره و گفت هر کاری کرده برای امام حسین بوده و اجرش رو از خودشون می گیره...
خیلی به حالش غبطه خوردم! این که کسی با وجود نیاز شدید مالی و کلی مشکل و گرفتاری به جای چشم داشت مادی دنبال بهره معنوی باشه دل خیلی بزرگی می خواد. از دیشب از فکر این خانوم بیرون نمیام. قبل از این ماجرا که به خاطر صمیمیت و سادگیش به دلم نشسته بود، حالا دیگه یه جای خاصی تو دلم باز کرده. دوست دارم تو این شبا ویژه براش دعا کنم و اگه دوباره دیدمش یه التماس دعای مخصوص بهش بگم تا اونم با دل بزرگش برام ویژه دعا کنه... 

673

لباس مشکی هامون رو درآوردم و اتو زدم. همه مرتب آویزون شدن که بپوشیم برای محرم، برای رفتن به هیات و روضه.
وسیله هامون رو جمع کردم که این پنج روز اول رو بریم خونه پدری برای برگزاری مراسم عزاداری محرم که به رسم هر سال تو خونه شون برپا می شه.
ما خیلی خوشبختیم که محبت امام حسین و امید به عنایتشون رو داریم،  که تو جایی زندگی می کنیم که کوچه خیابون هاشون سیاه پوش محرم شده و تو هر گوشه و کنارش یه مجلس عزا برپا. وسط این زندگی شلوغ پلوغ و این همه کار ناقص یا نکرده، فقط امیدم به همین ایام و همین مجالسه که دست گیرمون بشه و نجاتمون بده...

خیلی التماس دعا دارم رفقای نازنین! 

672

برادرزاده های فسقلی برای مربی شون تعریف کردن که ما یه عمه داریم این قدر بافتنی های خوشگل می بافه! کلاه های شکل دار می بافه، کیف می بافه، همه چی! بعد یکی شون_ همون که هر وقت منو در در حال بافتن می بینه با شگفت زدگی بهم زل می زنه و می پرسه: عمه! تو چه جوری اینا رو می بافی؟!_ گفته: اصلا عمه من خلاق ترین عمه دنیاس!!!
زن داداش بزرگه اینا رو تو چت های واتساپمون تعریف کرده و کلی قند تو دل من آب شده!

پ. ن: سه تا برادرزاده دارم از نوع سه قلو و  قند عسل! همراهان قدیمی احتمالا یادشون هست! 

671

طی سال های زندگی مشترکمون شازده سفر کاری زیاد رفته و می شه گفت به بیشتر استان های کشور سفر کرده. خیلی وقت ها پیش اومده بود بخوام تو این سفرها همراهیش کنم و گشت و گذاری داشته باشم اما هیچ وقت شرایطش مهیا نبود. یا شازده همراه داشت، یا برنامه کاریش خیلی فشرده بود، یا مساله بچه ها بود و خلاصه که شازده هیچ وقت تمایلی برای همراهی من نشون نداده بود!
چند هفته پیش شازده صحبت یه سفر کاری یه روزه به اصفهان رو کرد و منم گفتم می شه ما هم باهات بیایم؟ آخرین سفر من به اصفهان بالای بیست سال پیش بود و دوست داشتم یه بار دیگه این شهر رو ببینم. البته هیچ امیدی هم نداشتم که شازده موافقت کنه اما گفت من که کار دارم شما اگه بیاین چی کار می خواین بکنین؟! گفتم کاری به تو نداریم. تو برو به کارت برس من و بچه ها هم میریم می گردیم! این صحبت تموم شد تا هفته پیش که شازده دوباره گفت این هفته باید برم اصفهان. شما میاین؟! منم با اشتیاق کامل گفتم بله که میایم!!! یه مقدار مختصری وسیله برداشتم و راهی شدیم.
شازده ما رو نزدیک میدان نقش جهان پیاده کرد و رفت دنبال کار خودش، من و بچه ها هم مشغول گشت و گذار در محوطه تاریخی شهر شدیم. میدان نقش جهان و بازار صنایع دستیش، عالی قاپو، مسجد امام و درشکه سواری دور میدون. یه استراحت مختصر و رفتن به سمت چهل ستون و بعد از اون هشت بهشت. همه این ها رو که گشتیم و دیدیم شازده خبر داد که کارش تموم شده. تو یکی از بریونی های معروف اصفهان  قرار گذاشتیم تا برای اولین بار این غذا رو هم بخورم!
بعد ناهار راه افتادیم سمت زاینده رود. سی و سه پل رو دیدیم و سوار قایق شدیم. هر چند این قدر خسته شده بودم و پاهام درد می کرد که در توانم نبود تا ته پل برم و برگردم! بعد از اون هم به خاطر بچه ها که احتمالا دیدن این همه آثار تاریخی پشت هم اذیتشون کرده بود رفتیم آکواریوم. البته خودمم دوست داشتم این آکواریوم که شبیهش تو هیچ شهر دیگه ایران نیست رو ببینم و علی رغم خستگی و پادرد زیاد به عنوان آخرین مقصد روز شلوغمون از آکواریوم اصفهان دیدن کردیم. ماهی ها این قدر متنوع و قشنگ و خوش و آب رنگ بودن که خستگی فراموشمون شد و روحمون تازه! بچه ها هم حسابی هیجان زده شده بودن و لذت بردن.
خلاصه که بعد این بازدید فشرده از شهر زیبای  اصفهان حدود هشت شب به سمت تهران حرکت کردیم و کمی بعد از خروج از شهر بچه ها عقب ماشین از خستگی غش کردن، من و شازده هم فرصت گیر آوردیم که حسابی و از هر دری با هم حرف بزنیم! شب از نیمه گذشته بود که رسیدیم تهران و سفر کوتاهمون به پایان رسید.
از اون روز دارم فکر می کنم من که تو یه روز تونستم همچین برنامه بازدیدی مفصلی داشته باشم، چرا برای دیدن آثار تاریخی و جاهای دیدنی تهران که کم هم نیستن برنامه نمی ذارم؟!