754

در رو که بعد از شنیدن زنگ های ممتد و متوالی باز می کنم، خانوم همسایه رو می بینم که با یه سینی بیضی طرح دار که داخلش دو تا لیوان لب طلایی چایی و یه قندون چینی کوچیکه جلوم ایستاده. یه بلوز سبز با دامن شلواری سبز و کرم پوشیده و یه گردنبند مروارید هم  انداخته، یه تیپ متفاوت با هفته های اخیرش. سینی رو می ده دستم و به من که با تعجب نگاهش می کنم می گه امروز مراسم دارم این چایی ها رو هم آوردم واسه شما! به این قاطی شدن خاطرات و زمان و اتفاقات تو ذهنش در اثر آلزایمر که باعث حرف ها و رفتارها و سوالات بی ربط می شه _در حدی که گاهی یادش می ره خونه اش این جاس و تو فضای خونه قدیمیشه و حسابی گیج و کلافه می شه_عادت کردم، اما چایی آوردنش برای اولین بار بود!

یه جورایی خوشحال می شم از این که حال و هوا و تیپش عوض شده، چون چند هفته گذشته رو مدام مشکی تنش بود و  بین حرفاش می گفت مامانم تازه فوت کرده، در حالی که مادرش سال هاست به رحمت خدا رفته! تشکر می‌کنم و سینی چایی رو میارم داخل، چایی ها که نه گرمه و نه مزه داره! 


امان از پیری و آلزایمر و بی کسی...


نظرات 1 + ارسال نظر

چقدر غم انگیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد