ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در رو که بعد از شنیدن زنگ های ممتد و متوالی باز می کنم، خانوم همسایه رو می بینم که با یه سینی بیضی طرح دار که داخلش دو تا لیوان لب طلایی چایی و یه قندون چینی کوچیکه جلوم ایستاده. یه بلوز سبز با دامن شلواری سبز و کرم پوشیده و یه گردنبند مروارید هم انداخته، یه تیپ متفاوت با هفته های اخیرش. سینی رو می ده دستم و به من که با تعجب نگاهش می کنم می گه امروز مراسم دارم این چایی ها رو هم آوردم واسه شما! به این قاطی شدن خاطرات و زمان و اتفاقات تو ذهنش در اثر آلزایمر که باعث حرف ها و رفتارها و سوالات بی ربط می شه _در حدی که گاهی یادش می ره خونه اش این جاس و تو فضای خونه قدیمیشه و حسابی گیج و کلافه می شه_عادت کردم، اما چایی آوردنش برای اولین بار بود!
یه جورایی خوشحال می شم از این که حال و هوا و تیپش عوض شده، چون چند هفته گذشته رو مدام مشکی تنش بود و بین حرفاش می گفت مامانم تازه فوت کرده، در حالی که مادرش سال هاست به رحمت خدا رفته! تشکر میکنم و سینی چایی رو میارم داخل، چایی ها که نه گرمه و نه مزه داره!
امان از پیری و آلزایمر و بی کسی...
چقدر غم انگیز