821

دو هفته ای هست که شروع کردم به نوشتن لیست کارهای روزانه از روز قبل تا کارهام نظم و سر و سامون پیدا کنه و بتونم به همه شون برسم، از کارهای شخصیم تا کارهای خونه و امور مربوط به بچه ها. کار ساده ای که اثرات مثبت زیادی داره.

برای امروز ولی نه هیچ لیستی نوشتم، نه تصمیم به انجام کار خاصی داشتم! یه روز دل بخواه به مناسبت عید میلاد امام رضا به خودم هدیه دادم، روزی که استراحت کنم و هر کاری دوست دارم انجام بدم! برای همین صبح حسابی خوابیدم و یه ناهار حاضری آماده کردم. بعد ناهار فیلم گذاشتم و قلاب و کاموا آوردم تا موقع دیدنش سفارش جدیدم رو هم ببافم. بعد ماه ها که حوصله بافتن نداشتم دست به کاموا شدم برای بافت لیف، اونم برای اولین بار! همسایه بالایی ازم خواسته بود برای‌پدرش که از شهرستان اومده و چند روزی مهمونشونه لیف ببافم. گویا لیفی که چند سال قبل خودش برای پدرش بافته بود پاره شده و حالا هم با مهمون داری، وقت و حال بافت لیف جدید رو نداشت. با کلی قربون صدقه از من خواست ببافم و قول داد دستمزدم رو هم می ده! یه کیسه کاموا با خودش آورده بود و من از بینشون رنگ های سفید و مشکی رو انتخاب کردم و یک لیف بزرگ و بلند همون جور که خواسته بود براش بافتم‌. بعد هم رفتم سر پخت کیک برای عصرونه بچه ها به مناسبت عید میلاد، کیک با طعم هل و گلاب! بافت لیف که تموم شد و کیک پخته، یکی از همسایه ها پیام داد که آش پخته و بیام پشت بوم که دور هم بخوریم. منم بعد یه کم آرا ویرا با یک بشقاب بیسکویت کره ای همراه خانم کوچولو راهی پشت بوم شدم و برای اولین بار در عمرم آش خیار خوردم! آشی که قبلا حتی اسمش رو هم نشنیده بودم و از غذاهای محلی شهر خانم همسایه اس که علی رغم تصور اولیه ام خیلی هم خوشمزه بود!


و این چنین آخرین تابستان قرن را آغاز نمودیم. خدایا به امید تو!


819

دیروز جمعه بیست و یکم خرداد یه روز خوب و دلچسب بود، از این جهت که بعد مدت ها همه خانواده ام تو خونه ما دور هم جمع شدن و به همه مون خوش گذشت. یک مهمونی ناهار یه دفعه ای و بی برنامه ریزی قبلی که شکر خدا راحت و بی دردسر و خوب برگزار شد!

مامان گفته بود می خواد روز جمعه بعد از خونه مامانی با داداش کوچیکه برای ناهار بیان خونه ما. شازده هم گفت دو تا داداش دیگه ام رو هم دعوت کنیم. بعید می دونستم به خاطر کرونا بیان ولی شازده خودش زنگ زد دعوتشون کرد و بهش نه نگفتن! اینا کِی بود؟ پنج شنبه شب در حالی که خونه مامان شازده مهمون بودیم! من داشتم دست و پام رو گم می کردم که یهو فردا کلی آدم ناهار می خوان بیان خونه مون و تو ذهنم حساب کتاب می کردم چیا داریم و چه غذایی می تونم درست کنم!  البته خوبیش این بود هم خونه رو تمیز کرده بودم هم همون روز برای با شازده رفته بودیم خرید! آخر شب که برگشتیم خونه یک نگاه به فریزر کردم و مواد لازم برای ناهار فردا رو گذاشتم بیرون،  یک مرتب سازی سریع هم تو خونه انجام دادم و با خیالی آسوده رفتم برای خواب!

روز جمعه بعد اذان ظهر، مهمون هامون یکی یکی از راه رسیدن و تا عصر یه روز خوب رو‌ کنار هم گذروندیم! دور هم بودنی که بعد از اتفاقات سال گذشته برام ارزشمند تر از قبل بود. الحمدلله!


817

از شب قبل موقع خواب با خودم قرار گذاشته بودم امروز رو بیشتر استراحت کنم و کار خاصی انجام ندم، کتاب بخونم و فیلم ببینم. بعد چی شد؟ در یک اقدام یهویی بلند شدم جعبه های وسایل شازده رو که ماه ها بود یه گوشه از اتاق خواب جا خوش کرده بودن و با باز کردن میز چرخ خیاطی استتارشون کرده بودم و شازده هم هیچ برنامه ای برای سر و سامون دادنشون نداشت رو برداشتم بردم گذاشتم تو انباری. به جاش قفسه های فلزی ای که قبل از بنایی خونه مون توشون کتاب می ذاشتم و کارتن و‌کیسه های کتاب هام رو از انباری برداشتم و آوردم بالا، با سختی بسیار! بعد از گردگیری قفسه ها و کتاب ها و درآوردن یک سری کتاب دیگه از طبقه پایین کمد دیواری، همه شون رو دسته بندی کردم و خوشگل و مرتب چیدم تو قفسه ها که گذاشتمشون جای جعبه های بی ریخت و قواره شازده! 

حالا حاصل چند ساعت کار بی وقفه شده یه اتاق خواب مرتب تر و خوشگل تر از قبل که با وجود قفسه های کتاب خیلی دلپذیر تر هم شده! کتاب هایی که هی بهشون نگاه می کنم، روی عنوان هاشون چشم می چرخونم، یاد خاطرات خریدنشون می‌افتم، داستان هاشون رو به یادم میارم و از این که از انباری و ته کمد نجاتشون دادم خیلی خرسندم!

 جدیدترین کتاب هام مربوط به سه سال پیشه و بعد از اون دیگه کتاب چاپی نخریدم. به جاش نزدیک دویست جلد کتاب الکترونیک دارم و از این بابت تو این شرایط خیلی هم راضیم وگرنه باید این همه کتاب رو کجا جا می دادم؟!

پارسال یه لیست از کتاب هایی که سال قبلش خونده بودم درست کردم و این جا گذاشتم که خیلی از دوستان استقبال کردن. راستش از اول سال قصد دارم یک لیست دیگه از کتاب هایی که پارسال خوندم رو بذارم که هنوز در دست اقدامه! حالا که دیدن دوباره کتاب های محبوبم در کنار هم سر ذوقم آورده برم لیستم رو آماده کنم!

816

هندوانه ها رو تا حد ممکن خوشگل و مرتب قاچ کردم و گذاشتم تو ظرف پیرکس بیضی شکل، هندوانه هایی که از شدت رسیده بودن قاچ قاچ شده بودن! چهار تا پیش دستی آرکوپال و چهار تا چنگال میوه خوری رو کنار ظرف بیضی شکل گذاشتم تو سینی، روسری سیاه بزرگم رو انداختم سرم، سینی رو دستم گرفتم و رفتم زنگ واحد روبرویی رو زدم. واحد روبرویی که بعد از حدود نه ماه خالی موندن _از وقتی که خانوم پیرزن آلزایمری همسایه رفت خانه سالمندان_ مستاجر جدید داره بهش اثاث کشی می کنه، یه خانم و آقای پیر. خانم همسایه در رو باز کرد و یا لبخند و کلی تشکر سینی رو ازم گرفت. منم تاکید کردم که هر کاری داشتن و هر چیزی خواستن حتما بهم بگن.

 با این که از قبل خیلی امیدوار بودم همسایه های جدید یه خانواده هم سن و سال خودمون باشن و بتونم رابطه خوب و نزدیکی باهاشون برقرار کنم، اما این همسایه های جدید هم از دیروز که موقع آوردن خرده ریزهای آشپزخونه شون جلوی ساختمان دیدمشون به دلم نشستن و امیدوارم بتونیم روابط مسالمت آمیزی با هم داشته باشیم. خصوصا بتونن سر و صدا و جیغ و دادهای گل پسر و خانوم کوچولو رو تحمل کنن!!!

خانوم همسایه طبقه بالایی که یه خانوم مردم دار با روابط عمومی بالاس و هم سن مامانه، مدتیه خانوم های همسایه رو جمع می کنه بالا پشت بوم. چند روز پیش زنگ زد و از من هم دعوت کرد بهشون ملحق بشم. عصر ها وقتی که آفتاب می ره، یه زیر انداز حصیری پهن می کنن گوشه پشت بوم و هر کس یه خوراکی با خودش میاره، یکی دو ساعتی دور هم می نشینیم و از این طرف و اون طرف حرف می زنیم، چای و میوه و تخمه می خوریم و بعد هر کس می ره سر خونه و زندگی خودش! برای من که از همه فامیل دورم و نمی تونم همچین نشست های عصرونه ای رو با اعضای خانواده داشته باشم، وجود چنین جمعی خیلی خوشاینده. البته اگه به خاله زنک بازی و مشکلات ناشی از اون کشیده نشه!


805

هفته گذشته به عنوان اولین هفته کاری سال جدید یه جورایی تور دکتر گردی داشتم و با ویزیت دو دکتر متخصص و یک مشاور روانشناس، دو بار مراجعه به آزمایشگاه و یک مراجعه به رادیولوژی هفته خیلی شلوغ و خسته کننده ای رو گذروندم! با هزار بار شکر بابت این که همه این رفت و آمدها و هزینه ها برای چکاپ خودم و گل پسر بود و پای بیماری و مشکل جدی وسط نیست.
حالا هفته جدید رو در حالی آغاز می کنم که اولین روزش تولد سی و هفت سالگی مه و هر چند با تعطیل شدن دوباره تهران به خاطر بالا رفتن آمار کرونا خبری از جشن و پایکوبی و خرید و رستوران و این جور قرتی بازی ها در کار نیست اما امیدوارم حداقل هفته آروم و بی درد سری باشه!

803

انتظار شروع تعطیلات نوروزی برای من فقط دو دلیل داره. اول تعطیل شدن کلاس های آن لاین بچه ها و خلاصی از دردسرهاش، دوم هم خونه موندن شازده بعد چندین هفته شلوغ کاری در خارج شهر.

کلاس های آن لاین بچه ها خوشبختانه از صبح فردا تعطیله و می تونیم تا هر ساعتی که دوست داشته باشیم بخوابیم! شازده هم فردا شب برمی گرده خونه و حداقل بیست روزی پیشمون خواهد موند. پس در واقع می شه گفت تعطیلات نوروزی من آغاز شده!

حالا که شب از نیمه گذشته و بچه ها به ذوق تعطیل بودن هم چنان بیدارن، خانوم کوچولو کارتن تماشا می کنه و گل پسر با گوشی بازی و منم کتاب می خونم، با در نظر داشتن این که پروژه خونه تکونی هم رو به اتمامه، آرامش دلچسبی رو تجربه می کنم که امیدوارم در تمام طول تعطیلات ادامه دار باشه!

802

‌هر چند دیرتر از همیشه، ولی بالاخره از دیروز پروژه خونه تکونی رو شروع کردم! جمعه شب بعد کلی کلنجار رفتن با بی حوصلگی و فکر و خیال، به خودم گفته بودم باید فردا بری سراغ خونه تکونی. این که در ایام عید دید و بازدیدی در کار نیست به کنار، از نظر روحی بهش نیاز داشتم تا حال و هوام عوض بشه، فکر و خیالم کم بشه و آرامش پیدا کنم! 
‌ اول قصدم فقط شستن پرده اتاق ها و تمیز کردن شیشه هاشون بود اما کار تا نظافت اساسی هر دو اتاق و سرویس بهداشتی و قسمت هایی از هال پیش رفت و به شستن قالیچه ها در حمام قبل از شستن خود چرک و چپولم رسید تا بالاخره دقایقی بعد از نیمه شب در حالی که به خودم می گفتم: بسه دیگه! حالا هیچ کس با جایزه منتظرت نیست که برای انجام کار بیشتر بهت تقدیم کنه، دست خودم رو گرفتم روی مبل نشوندم، یه لیوان چای گلاب ریختم و یه فیلم گذاشتم تا در سکوت شبانه ببینم و استراحت کنم!
‌شب خوابیدن در اتاقی پر از تمیزی و  تختی که ملافه هاش بوی پودر صابون می ده، اونم با یک بدن له و لورده از کار زیاد از جمله لذت های کم نظیر دنیاست که دیشب شانس تجربه کردنش رو داشتم و خدا رو شکر کردم بابت داشتن خونه ای که باید تمیزش کنم و سلامتی و توانی که بتونم با دستای خودم کارای خونه ام رو انجام بدم...

801

اسفند به نیمه رسیده و در حالی که سال های گذشته این موقع خونه تکونیم‌ رو تقریبا تموم کرده بودم، امسال هنوز شروعش که نکردم هیچ، کلا قصد انجامش رو ندارم. نه انگیزه ای براش دارم‌ و نه حس و حالی! به نظرم خونه همین جور که هست خوبه و در حد مناسبی از سر و سامون داشتن به سر می بره که نیاز به تکوندنش نباشه!

 فقط شاید یه همتی بکنم و پرده ها رو بشورم و شیشه ها رو پاک کنم، شاید! حالا درست که کل سال رو از این که هال خونه مون پنجره نداره و تاریکه ناراضیم، اما موقع خونه تکونی خوشحالم که لازم نیست زحمت شستن یک پرده بزرگ و تمیز کردن یک پنجره عریض و طویل رو‌ بکشم و کار نظافت پرده و‌ شیشه سریع و راحت انجام می شه!

791

نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه عروسمون شده بود بساط شب چله ای برده بودیم و‌ نه مثل هیچ کدوم از یلداهای دیگه، یلدای امسال فقط من بودم و بچه ها!

از چند روز قبل حس دلگیری یلدای تنهایی افتاده بود به جونم و هیچ انگیزه و حس و حال خاصی براش تو خودم پیدا نمی کردم و طبعا برنامه ای هم نداشتم، اما از عصر  یه ندای درونی که نمی دونم یهو از کجا سر و کله اش پیدا شده بود، مدام بهم می گفت که یلدا یه شبه و همین که بچه هات کنارتن خیلی خوبه و یه تکونی به خودت بده و یه شب خاطره انگیز درست کن و ... خلاصه این قدر تو گوش من خوند که دست به کار شدم! به درخواست بچه ها برای شام ماکارونی پختم و بعد هم کیک کاکائویی، ژله انار و دسر کدو حلوایی درست کردم و همراه میوه و تخمه یه میز کوچیک سه نفره چیدیم، لباس خوشگل تنمون کردیم،عکس گرفتیم، خوراکی خوردیم و این چنین یلدای خود را پاس داشتیم!

کاش که تا یلدای سال آینده اوضاع جهان به سامان شده باشه...


790

هر چه قدر تمام طول روز بارونی دیروز رو بی حس و حال انجام هیچ کار خاصی، چسبیدم به شوفاژ و کتاب خوندم، امروز با دراومدن آفتاب حس و حال های رفته ام برگشته! بعد یه خواب اساسی صبحگاهی که به یمن تعطیلی کلاس های آن لاین مدرسه اتفاق افتاد، دست بچه ها رو گرفتم و اومدیم خلوت ترین پارک محل که خوشبختانه خلوت تر از حد انتظارم بود و هیچ موجودی جز گربه ها و کلاغ ها بهش رفت و آمدی نداشت! بچه ها حسابی بازی کردن، از تاب و سرسره سواری تا بازی با وسایل ورزشی و بعد هم خاک بازی و جمع کردن چوب و برگ! منم کتاب خوندم، عکس گرفتم ، از منظره پاییزی لذت بردم و دلتنگی ها و بی حوصلگی هام رو تو فضای آزاد ول کردم!
مراسم شب یلدایی که در کار نیست بدون دورهمی و خصوصا بدون حضور شازده، اما به لطف خدا روز یلدای شاد و دل انگیزی داشتیم!