-
808
دوشنبه 6 اردیبهشت 1400 00:55
صبح رفتم مدرسه گل پسر تا برای دبیرستان ثبت نامش کنم. وارد واحد دبیرستان که شدم و نشستم و اولین سوال رو جواب دادم که پسرتون کدوم دبستان درس خونده، مسئول مربوطه گفت چون از بچه های خودمونه باید ثبت نامش از واحد دبستان انجام بشه. دوباره راه افتادم، از زیرزمین مشترک وارد دبستان شدم و از دور به خانم معاون خوشرو سلام کردم و...
-
807
چهارشنبه 25 فروردین 1400 23:08
دم افطار که منتظر اذان کنار سفره نشسته بود بهش گفتم برای همه دعا کن، امروز اولین روزیه که روزه گرفتی و دعات خیلی مستجابه! یه برقی تو چشماش اومد و گفت واقعا؟ گفتم آره واقعا! دعاهای تو یه جور دیگه مستجاب می شه. چشماش رو بست و در حالی که دل من غنج می رفت شروع کرد به دعا کردن، گل پسر در اولین افطار بعد روزه در عمرش! از...
-
806
یکشنبه 22 فروردین 1400 17:18
روز تولد سی و هفت سالگی خود را چگونه گذراندید؟ با سردرد! سردرد ممتد بی سابقه از ظهر تا شب! درست در همین روز یکی از آشنایان که تو کار ساخت کمد و کابینته و از ماه ها پیش قرار بود بیاد و برامون داخل کابینت جای هود توکار دربیاره و هود رو وصل کنه ولی مدام اومدنش رو عقب می انداخت، بالاخره تصمیم گرفت بیاد و بعد از پنج ساعت...
-
805
شنبه 21 فروردین 1400 00:23
هفته گذشته به عنوان اولین هفته کاری سال جدید یه جورایی تور دکتر گردی داشتم و با ویزیت دو دکتر متخصص و یک مشاور روانشناس، دو بار مراجعه به آزمایشگاه و یک مراجعه به رادیولوژی هفته خیلی شلوغ و خسته کننده ای رو گذروندم! با هزار بار شکر بابت این که همه این رفت و آمدها و هزینه ها برای چکاپ خودم و گل پسر بود و پای بیماری و...
-
804
پنجشنبه 12 فروردین 1400 04:09
قبل ترها فکر می کردم سال خوب سالیه که پر از اتفاقات قشنگ و هیجان انگیز باشه، مثل ازدواج نزدیکان، تولد یک نوزاد، یک سفر خاطره انگیز و مواردی از این قبیل. ناگفته واضحه که سال هزار و سیصد نود و نه شمسی از این جهات سال خوبی نبود! با وجود بیماری کرونا و تمام تبعاتش _مثل به ثمر رسوندن یک بچه کلاس اولی با آموزش مجازی! که باز...
-
803
سهشنبه 26 اسفند 1399 01:33
انتظار شروع تعطیلات نوروزی برای من فقط دو دلیل داره. اول تعطیل شدن کلاس های آن لاین بچه ها و خلاصی از دردسرهاش، دوم هم خونه موندن شازده بعد چندین هفته شلوغ کاری در خارج شهر. کلاس های آن لاین بچه ها خوشبختانه از صبح فردا تعطیله و می تونیم تا هر ساعتی که دوست داشته باشیم بخوابیم! شازده هم فردا شب برمی گرده خونه و حداقل...
-
802
یکشنبه 24 اسفند 1399 16:37
هر چند دیرتر از همیشه، ولی بالاخره از دیروز پروژه خونه تکونی رو شروع کردم! جمعه شب بعد کلی کلنجار رفتن با بی حوصلگی و فکر و خیال، به خودم گفته بودم باید فردا بری سراغ خونه تکونی. این که در ایام عید دید و بازدیدی در کار نیست به کنار، از نظر روحی بهش نیاز داشتم تا حال و هوام عوض بشه، فکر و خیالم کم بشه و آرامش پیدا...
-
801
جمعه 15 اسفند 1399 22:13
اسفند به نیمه رسیده و در حالی که سال های گذشته این موقع خونه تکونیم رو تقریبا تموم کرده بودم، امسال هنوز شروعش که نکردم هیچ، کلا قصد انجامش رو ندارم. نه انگیزه ای براش دارم و نه حس و حالی! به نظرم خونه همین جور که هست خوبه و در حد مناسبی از سر و سامون داشتن به سر می بره که نیاز به تکوندنش نباشه! فقط شاید یه همتی...
-
800
سهشنبه 12 اسفند 1399 19:28
با بچه ها رفته بودیم فروشگاه که برای تولد شازده که هفته آینده اس هدیه بخریم، اماچیزی پیدا نکردم که هم من بپسندم و هم به کار شازده بیاد. به جاش برای خانوم کوچولو یه جفت کفش راحتی پارچه ای گلبهی رنگ گرفتم، به مناسبت این که یاد گرفته اسم من رو بنویسه! همیشه به بچه های کلاس اولی می گفتم هر وقت یاد بگیرین اسم من رو...
-
799
دوشنبه 11 اسفند 1399 19:07
تنها حسنی که ماجراهای اخیر خانوادگی داشته، زیاد اومدن های مامان به خونه ماست. این که در هفته های اخیر هر بار یکی دو روزی اومده و خونه مون مونده و از اون جا که اومدن های مامان قبل از این فقط درموارد خاصی مثل مهمونی ها و به دنیا اومدن بچه ها و مریضی های سختم بوده، برامون اتفاق خجسته ای محسوب می شه! بچه ها هر بار کلی ذوق...
-
798
شنبه 2 اسفند 1399 19:35
اسفند سال گذشته که تازه خبر ورود کرونا به ایران اومده بود و تصورمون این بود که تا چند ماه آینده قضیه تموم می شه و ناراحتی مون از جمع شدن بساط نوروز و خرید و عید دیدنی بود، هیچ فکر نمی کردیم که اسفند سال بعد هم همین بساط باشه، کرونا شرش رو که کم نکرده باشه هیچ، ورژن جهش یافته اش هم اومده باشه! بله، کار دنیا همین قدر...
-
797
پنجشنبه 30 بهمن 1399 20:19
در بهمن ماهی که گذشت، ماجراهای گلابتون بانو ده ساله شد! در یکی از روزهای سرد زمستونی بهمن ماه ۸۹ که خیلی هم بی حال و حوصله بودم، لپ تاپم رو باز کردم، یه وبلاگ برای خودم ساختم و اولین پستم رو نوشتم. بعد از اون روزها و شب های زیادی بود که تو شادی ها، ناراحتی ها، بیحوصلگی ها، نگرانی ها و حال و احوالات دیگه، وقایع...
-
796
شنبه 11 بهمن 1399 23:15
هفت سال پیش تو همچین روزی، یازدهمین روز از یازدهمین ماه سال، دخترم به دنیا اومد! به دنیا اومد و به معنی واقعی کلمه کلی رنگ و نور به زندگی مون پاشید! همون دخترکی که حالا کلاس اولی شده و برام نامه تشکر می نویسه بابت به دنیا آوردنش، قبول نمی کنه کیک تولدش رو خودم درست کنم و دلش یه کیک شیک کارتونی می خواد، قشنگ ترین...
-
795
دوشنبه 6 بهمن 1399 21:45
دو تا پتوی رنگی رنگی آخرین کارهای بافت من تو روزای سرد پاییز و زمستون بوده. یکی رو همین جوری بافتم که دوست عزیزی وقتی عکسش رو دید خوشش اومد و برش داشت برای بچه هنوز به دنیا نیومده اش و گفت همیشه آرزو داشته بچه اش از این پتوها داشته باشه! اون یکی سفارش یکی از اقوام بود و کامواهاش رو هم خودش گرفته بود. با این که اولش...
-
794
چهارشنبه 1 بهمن 1399 20:01
یکی از قوی ترین و بی دردسرترین راهها برای خوشحالی، استفاده از قدرت جادویی تمیزیه! همین که با لگن آب و شامپو افتادم به جون مبل ها و بعد هر لکه ای رو که با چشم غیرمسلح روی فرش ها دیدم تمیز کردم و یه جارو و تی اساسی هم کشیدم، انگار راه نفس خونه باز شد و کلی انرژی منفی ریخت بیرون! حالا سرخوش از بوی شامپو فرش که تو فضا...
-
793
سهشنبه 16 دی 1399 12:58
حالا درست که در معایب و مصایب آموزش مجازی سخن ها رانده شده، اما حالا که بچه ها تا حد زیادی بهش عادت کردن وقتی درست فکر می کنم می بینم مزایایی هم داره! مثل این که تو این صبح های سرد زمستونی که به ضرب و زور از زیر پتو درمیآیم، مجبور نیستیم شال و کلاه کنیم و از خونه بزنیم بیرون! از اون مهم تر این که لازم نیست من مدام...
-
792
جمعه 12 دی 1399 21:42
حسابش از دستم خارجه که از صبح چند بار قلبم فشرده شده و اشکم جاری، مثل جمعه سیزدهم دی ماه سال نود و هشت، مثل روزهای بعدش، مثل روز تشییع جنازه سردار و موقع نماز و «انا لا نعلم کنه الا خیرا»، مثل بارها و بارها تو این یک سالِ سختِ بعد از سیزدهم دی که انگار یکی از ستون های زمین فرو ریخت و بعدش همه دنیا کن فیکون شد......
-
791
یکشنبه 30 آذر 1399 23:48
نه مثل یلدای پارسال که همه فامیل خونه مامانی جمع شده بودیم، سبزی پلو ماهی خورده بودیم و تا آخر شب گفته و خندیده بودیم، نه شبیه یلدای خاطره انگیز دو سال قبل که با رفقای جان شمال بودیم ، یه بساط یلدای درست و حسابی چیده و حسابی خوش گذرونده بودیم، نه مثل یلدای سه سال پیش که با دست و جیغ و هورا برای زن داداش کوچیکه که تازه...
-
790
یکشنبه 30 آذر 1399 15:10
هر چه قدر تمام طول روز بارونی دیروز رو بی حس و حال انجام هیچ کار خاصی، چسبیدم به شوفاژ و کتاب خوندم، امروز با دراومدن آفتاب حس و حال های رفته ام برگشته! بعد یه خواب اساسی صبحگاهی که به یمن تعطیلی کلاس های آن لاین مدرسه اتفاق افتاد، دست بچه ها رو گرفتم و اومدیم خلوت ترین پارک محل که خوشبختانه خلوت تر از حد انتظارم بود...
-
789
یکشنبه 23 آذر 1399 20:40
بیشتر دیشب رو خواب مهمونی دیدم! از اون مهمونی های بزرگ فامیلی که همه دور هم جمع می شن. با ذوق و هیجان همدیگه رو بغل می کردیم، ابراز دلتنگی می کردیم و نشسته بودیم به حرف زدن از هر دری! با یه حال از خواب بیدار شده و فکر کرده بودم چه خوب که حداقل فامیلایی رو که نزدیک یک ساله از نزدیک ندیدم تو خواب دیدم! چند هفته پیش تلفن...
-
788
چهارشنبه 12 آذر 1399 18:39
بوی کیک قاطی بوی غذای شام که داره روی اجاق می پزه، پیچیده توی خونه. کیک کدو حلوایی که برای اولین باره درستش می کنم و از یک هفته قبل _روز سالگرد ازدواجمون_ برنامه پختش رو داشتم که نشد و افتاد به امروز. امروز که شازده بعد چند روز دوری تو راه برگشت به خونه از شهر محل کارشه. همین جور که تو آشپزخونه می چرخم به دبه های شور...
-
787
سهشنبه 27 آبان 1399 15:51
چسبیدن به شوفاژ تو یه روز سرد بارونی پاییزی، چای دارچین نوشیدن و کتاب خوندن، لذت کم نظیریه که چیزهای زیادی تو این دنیا نمی تونه باهاش رقابت کنه! گردونه طاقچه یه اشتراک رایگان سه روزه بهم هدیه داده که دارم باهاش کتاب «خط مقدم» _ روایت داستانی مستند ماجرای پر فراز و نشیب تشکیل یگان موشکی ایران_ رو می خونم. کتابی که از...
-
786
دوشنبه 26 آبان 1399 22:09
از این که در مهارت های لازم برای مادری مهارتی به نام مهارت اجازه دادن هم وجود داره اطلاع نداشتم تا امشب، وقتی که خانوم کوچولو خواست کارتون تماشا کنه و من اجازه ندادم چون می خواستم بساط شام رو بیارم. اون وقت بود که با نگاه عاقل اندر سفیهی فرمودن: «مامان یه کم رو مهارت اجازه دادنت کار کن!!!»
-
785
دوشنبه 26 آبان 1399 00:28
مواقعی که خانوم کوچولو از همیشه ناراحت تر و عصبانی تره و تا سر حد امکان اخم هاش توی هم، موقعی که بهش می گم مشق هاش رو بنویسه! با کلی کلنجار و بحث نیمه فلسفی بر سر این که چرا باید مشق بنویسه می نشونمش پای دفتر و کتاب و درست همون وقته که گل پسر شروع می کنه به سر به سر گذاشتن با خانوم کوچولو و پرت کردن حواسش و صد البته...
-
784
شنبه 24 آبان 1399 23:55
رانندگی آخر شب، تو اتوبان های خلوت تهران، با صدای ملایم موزیک از اون چیزایی که ذهنم رو آروم می کنه. هر چند که امشب دلم میخواست فقط از غرب به شرق تهران نرونم، اون قدر برم و برم که صدای دنگ دنگ تو مغزم آروم بشه... اصلش اینه که بزرگترا باید تکیه گاه باشن، مایه آرامش و دل خوشی، کمک حال و غمخوار، و وای به وقتی که همه این...
-
783
چهارشنبه 14 آبان 1399 13:44
خوبی دنیا به اینه که هیچ کدوم از مشکلات و ناراحتی هاش موندگار نیست و همه مصیبت هاش یا بالاخره یه روزی تموم میشه یا دردش آروم تر. این چیزیه که این تو روزا که آمار مبتلایان و درگذشتگان از کرونا، قیمت ها، مشکلات اقتصادی و ناراحتی های خانوادگی همین جور بیشتر و بیشتر می ره، مدام تو ذهنم میارم، بهش فکر می کنم، براش شاهد...
-
782
دوشنبه 21 مهر 1399 13:03
این که از اول صبح تا ظهر لپ تاپ و گوشیم در اختیار بچه هاس و هر کدوم یه گوشه خونه کلاس آن لاین دارن، این که تو این فاصله چند ساعته هیچ کار خاصی نمی تونم انجام بدم و باید حواسم به خانم کوچولو باشه، کمبود حضور معلم روبراش جبران کنم، کارهاش رو چک کنم و برای معلمش عکس بفرستم ، که مدام بهشون تشر بزنم بازیگوشی نکنن، حواسشون...
-
781
شنبه 19 مهر 1399 21:14
اوضاع جوری شده که نمی تونیم به دل درست یه سرما خوردگی ساده بگیریم و هی دست و دلمون نلرزه که نکنه کرونا باشه! از دیروز گرفتگی گلو و ضعف و سردرد دارم، یه دلم می گه کروناس یه دلم می گه سرماخوردگی پاییزه اس و خلاصه موندم بلاتکلیف! اونم در شرایطی که شازده سفره و منم و بچه ها و همه کارهای مربوطه! با این حال تا حد ممکن موارد...
-
780
پنجشنبه 17 مهر 1399 00:19
چشمام رو می بندم و خودم رو جایی تصور می کنم که اربعین سال گذشته بودم. بعد طلوع آفتاب یه گوشه از خیابان باب القبله کربلا روبروی حرم امام حسین تو نزدیک ترین فاصله ای که می شد تو اون ازدحام پیدا کرد ایستاده بودم. جمعیت هزار رنگ از همه جا می جوشید و هر کس به زبان خودش سلام می داد و درددل می کرد... نگاهم به گنبد بود، دست...
-
779
دوشنبه 7 مهر 1399 17:40
بوی بارون که از لای پنجره باز بیاد تو خونه، هوا نیمه تاریک بشه و اون قدری خنک که دلت بخواد خودت رو لای پتو بپیچی، یعنی پاییز اومده! تو هفتمین روز از هفتمین ماه سال! باید با نفس های عمیق بوی پاییز رو بلعید و رفت به استقبال حال خوش. حتی اگه مثل الان من حس و حال انجام هیچ کاری هم نباشه، می شه دراز کشیده زیر پتو ازش لذت...